Part 8

2.2K 564 50
                                    


چند دقیقه ای از وقتی که شروع به راه رفتن کرده بودن میگذشت و چانیول برخلاف میل عجیبش برای صحبت کردن، نمیدونست چطور باید بحث و باز کنه...و بالاخره، پسرک بکهیون نما حرف زدن و شروع کرد:

"چرا به تنهایی نیاز داشتی؟"

چانیول کمی برای جواب دادن مردد بود چون دیگه مطمئن نبود که واقعا به تنهایی نیاز داشت یا نه!؟

"از وقتی اومدم اینجا همه چیز به طرز وحشتناکی سریع اتفاق میوفته...و همه انتظار دارن من خودمو با سرعتشون هماهنگ کنم و بهترین نسخه از خودم باشم...یه پری بالغ که سریع تر از باد پرواز میکنه...فکر میکردم بکهیون اینطور نیست اما انگار اشتباه میکردم...میدونی یکم عجیبه که با تو راجع به بکهیون صحبت کنم چون به طرز عجیبی شبیه اونی"

پسر کوتاه تر بدون اینکه متوقف بشه سرشو طرف چانیول برگردوند:

"درسته که ما شباهت ظاهری باهم داریم اما شخصیت های کاملا متفاوتی داریم...پس سعی نکن منو با کسی مقایسه کنی"

چانیول واقعا حس بدی داشت چون انگار با هر حرفش مخاطبشو ناراحت میکرد اما واقعا قصدی نداشت...فقط همه چیز براش جدید بود!

"متاسفم، سعی میکنم مقایستون نکنم"

چند دقیقه با سکوت گذشت و بعد پسرک با خستگی روی زمین نشست:

"راه رفتن واقعا خسته کنندس...چطور میتونی بدون استراحت انقدر راه بری؟"

چانیول هم کنارش نشست و نفسشو صدادار بیرون فرستاد:

"عادت؟ بهرحال، چی صدات کنم؟"

سوال سختی بود و نمیتونست جواب بده...و چانیول خسته از منتظر موندن تصمیم گیری کرد:

"بکی صدات میکنم...بهتر از اینه که بهت بگم تو، هی، هوی!!"

شیطان به لحن چانیول خندید و این مهر تاییدی به اسم جدیدش برای چانیول بود! بعد از چند ثانیه سکوت چانیول پاهاشو توی بغلش جمع کرد، سرشو روی زانوهاش گذاشت و زمزمه کرد:

"من خسته ام بکی..."

بکی به ارومی بازوی چانیول و لمس کرد و کمی تکونش داد:

"تو که نمیخوای اینجا بخوابی درسته؟"

چانیول خندید و به پسری که کنارش بود خیره شد...اون به اشتباه فکر کرده بود چانیول ممکنه بخواد بخوابه درحالی که فقط روحش خسته بود و این خستگی با خوابیدن برطرف نمیشد...

"منظورم این نبود...فقط حس میکنم به تفریح نیاز دارم...یه چیزی مثل شهربازی یا یه مهمونی خفن، مسافرت با یه هم سفر خوب یا حتی بازی کردن"

بکی کمی فکر کرد، اون هیچوقت همچین کارهایی انجام نداده بود...به مهمونی های سلطنتی زیادی رفته بود اما هرگز بهش خوش نگذشته بود! تمام سفر هاش کاری بودن و صادقانه، تابحال برای خوشگذرونی به سفر نرفته بود...و حتی اخرین باری که بازی کرده بود و به یاد نمیاورد...فقط میدونست اخرین بار خیلی کوچیک بود...خیلی خیلی کوچیک!

اون حتی درک نمیکرد چطور کسی به سن چانیول میتونه طلب بازی و خوشگذرونی کنه...اینطور به نظر میرسید که اون پسر تو زندگیش هیچ سختی نکشیده بود!

"بازی کردن مخصوص بچه هاس"

کوتاه جواب داد...اما این جواب برای چانیول خیلی خنده دار بود!

"منظورت چیه؟ بازی هایی که مناسب بزرگسال هام باشن وجود داره...نکنه توی سرزمین تو هیچکس بازی نمیکنه؟"

نمیدونست...اون هیچوقت با مردم عادی وقت نگذرونده بود...شاید اونا بازی میکردن...اما بکی هیچ وقتی برای خوش گذروندن نداشت...اون فقط، هرروزشو صرف انجام دادن ماموریت هاش میکرد!

وقتی چانیول جوابی نشنید دست هاشو بهم کوبید تا توجه شیطان و به خودش جلب کنه:

"هر چیزی یه بار اول داره درسته؟ بیا باهم بازی کنیم"

حقیقت این بود که چانیول هم به اندازه ی خودش بدبختی داشت، روزهای سخت زیادی و گذرونده بود اما...هیچوقت احساساتشو سرکوب نکرده بود...فقط سعی کرده بود حس های خوب و جایگزینشون کنه و توی این کار موفق بود!

"تو مثل بچه هایی!"

بکی گفت و بلند شد تا به راهشون ادامه بدن، اما چانیول راحت بیخیال نمیشد...اون باید بکی رو میخندوند! چون مثل خودش، بکی هم تنها به نظر میرسید...

"میدونی چرا شبا میریم توی تخت خواب؟"

چانیول پرسید و پشت سر بکی به راه افتاد...

"چون باید بخوابیم"

بکی بی حوصله جواب داد...اون حتی متوجه نشده بود چرا چانیول همچین چیزی و میپرسه!

"نه، چون تخت خواب نمیتونه بیاد توی تو!"

چانیول گفت و خندید اما بکی با همون حالت قبل بهش خیره شد:

"این مسخره ترین چیزیه که تا به حال شنیدم!"

چانیول از اینکه کسی به شوخی هاش نخنده متنفر بود...و انگار اهالی اون سرزمین کلا با جوک اشنا نبودن چون هیچکس به چیزهایی که میگفت نمیخندید!

"مسخره بودنش باعث میشه خنده دار باشه...میدونی، تصور کن تخت خواب بیاد پیشت و بگه: هی بکی، وقت خوابته"

صداشو کلفت کرده بود تا ادای تخت خواب خیالی بکی و دراره...اما بکی همچنان فقط بهش زل زده بود...انقدر بی مزه بود؟

"اینکه حتی به حرف زدن تخت خوابت فکر میکنی باعث میشه دیوونه به نظر بیای"

این واکنش، رکورد سردترین واکنشی که نسبت به شوخی هاش گرفته بود و زد و با اختلاف زیاد اول شد!

"چطور میتونی اصلا نخندی؟ البته به جز نیشخند هایی که میزنی و خیلی هم جذابن!"

با این حرف چانیول، بکی نیشخند زد! نه برای اینکه جذابیتشو به رخ چانیول بکشه...فقط چون حرف های چانیول احمقانه بودن!

"از اینجا به بعد و باید تنها بری چانیول، من نمیتونم از این جلوتر بیام"

بکهیون ایستاد و به جلو اشاره کرد...جایی که تعداد درخت ها کم میشدن و به سختی، میشد ساختمون های بلند شهر و دید...

"در اینده، میتونم بازم ببینمت؟"

چانیول واقعا دوست داشت بازم بکی و ببینه، اون شیطان کوچولو با اینکه مثل پری های زایا براش ناز نمیکرد اما جذاب بود...بد به نظر میرسید و این حتی جذاب ترش میکرد و از همه مهم تر، مثل چانیول تنها بود...

"زیاد امیدوار نباش!"

بکی زمزمه کرد و بال های سیاه رنگشو تکون داد...و چانیول به کم کم ارتفاع گرفتنش خیره شد...

"این پسر معرکه س! مهم نیست پری باشه یا شیطان!"

با لبخند زمزمه کرد و برگشت تا به راهش ادامه بده...قانون، هنوزم قانون بود و چانیول نمیتونست بعد از غروب خورشید وارد مرکز دانش بشه...

***

بال هاشو تکون داد و به ارومی روی زمین ایستاد...

"پنهان شدن کافیه جونگده"

صدای بی حوصله ی شیطان باعث شد سنگی که روی زمین بود حرکت کنه و تبدیل به مردی با قد متوسط بشه...

"فکر میکنم منظورت (عالیجناب) بود"

جونگده گفت و چشم های نقره ای رنگشو با خشم به شیطان رو به روش دوخت...

"واقعا؟ اما خارج از قصرت تو فقط شبیه یه شیطان عادی که نمیتونه خوب خودشو پنهان کنه...اگه چانیول یه تازه وارد ساده لوح نبود به راحتی متوجهت میشد!"

جونگده اخم کرد:

"اومده بودم یه چیزی و بررسی کنم...اما باورنکردنی ترین اتفاق ممکن و به چشم دیدم...تو هویتتو پیش اون نیمه پری فاش کردی! این برخلاف قوانین جاسوسیه بکهیون، کنجکاوم بدونم واکنش پدرم به این موضوع چی میتونه باشه!"

بکهیون بازدمشو کلافه بیرون فرستاد:

"تعقیب کردن منو تموم کن جونگده! تو نمیتونی جاسوسی یه جاسوس و بکنی! خصوصا اگه اون جاسوس، بهترین باشه"

این ماموریت بکهیون بود و اون به هیچ وجه اجازه نمیداد یه شاهزاده ی جوون و بی تجربه به خاطر حسادت بی موردش خرابش کنه!

"تو نمیتونی به من بگی چیکار باید بکنم، من شاهزاده ی توام و تو کاری که من بگم و انجام میدی! تو هیچی نیستی!"

بکهیون فقط به حرف های شاهزاده گوش داد...میخواست تمام حرف هاشو بزنه تا کمی اروم بشه...خشم اون شاهزاده ی مغرور خطرناک بود...

"من از تو دستور نمیگیرم شاهزاده! بزار بی سروصدا به کارم برسم...همه ی این ماموریت ها برای سلطنت اینده ی توعه"

قبل از اینکه بال های به رنگ چشم هاشو تکون بده و از اونجا بره زمزمه کرد:

"غرور احمقانت باعث میشه شکست بخوری بکهیون، بهت قول میدم"

بکهیون فقط، روی زمین نشست...سرشو روی زانوهاش گذاشت و به این فکر کرد که اونم مثل چانیول خسته س...خسته از تمام ماموریت ها و تعقیب کردنا...چون در اخر همونطور که شاهزاده گفته بود، بکهیون هیچی نبود!

***

با رسیدن به مرکز دانش متوجه ی هیاهوی بین پری ها شد...و به محض اینکه سعی کرد از کسی چیزی بپرسه متوجه شد اون همه سروصدا به خاطر خودشه!

"چانیول برگشته!!"

و بعد در عرض چند ثانیه، همه ی سروصداها از بین رفت و پری ها متفرق شدن تا به کارهاشون برسن...حتما خبر گم شدنش بین پری ها پیچیده بود و باعث این هیاهو شده بود...اما مسئله ی بزرگی نبود!

به اتاقش رفت تا لباس هاشو عوض کنه و همرنگ جماعت مرکز دانش بشه...هنوز نتونسته بود پیرهنشو بپوشه که در باز شد و بکهیون پرید داخل اتاق! واقعا پرید چون قبلش درحال پرواز بود!

"تو برگشتی!"

بکهیون با خوشحالی گفت و چانیول فقط تونست پیرهنشو جلوی بدنش بگیره!

"من خیلی ترسیدم چانیول! تو نباید میرفتی...فکر میکردم برمیگردی چون راهو بلد نیستی اما نیومدی و وقتی دنبالت گشتم پیدات نکردم...خوبه که سالمی"

با اسودگی جملشو کامل کرد و روی تخت چانیول نشست...بکهیون جوری راحت بود انگار نه انگار چانیول با بالاتنه ی لخت جلوش ایستاده!

"میتونی به اون سمت نگاه کنی تا لباسمو بپوشم؟"

چانیول به طرف دیگه ای اشاره کرد تا بکهیون به اونجا نگاه کنه و بکهیون به اون سمت چرخید...

"حق با توعه اما از دیدنش بدم نمیاد!"

چانیول به سرعت لباسشو پوشید و مشغول بستن بندهاش شد...

"فکر میکردم نمیخوای اخراج بشی؟"

بکهیون با خنده سمت چانیول برگشت و وقتی مشکلش با بندهای لباسشو دید به سمتش رفت و براش بستشون:

"معلومه که نمیخوام اخراج بشم...اما هنوزم، تو نمیتونی پرواز کنی پس برام بی خطری"

با یاداوری پرواز کردن چهرش درهم شد...اون هنوزم خاطره ی صبح اون روز همراهش بود و کمی از بکهیون دلخور بود...خدا میدونست اگه سروکله ی بکی پیدا نمیشد چانیول تا کی توی جنگل سرگردون بود! اما این موضوع گذشته بود و نمیخواست بیشتر از اون کشش بده...

"نگو که قصدت از اموزش پرواز دادن به من اینه که بتونی باهام رابطه برقرار کنی؟"

نیشخند زد و با ابروهای بالا رفته به بکهیون خیره شد...بکهیون بند های بسته شده رو ول کرد و قدمی عقب رفت:

"البته که نه...چرا باید بخوام با تو همچین کاری کنم؟ عاشقت که نیستم!"

چانیول این جملات و شنید اما گونه های رنگ گرفته ی بکهیون چیز دیگه ای میگفتن!

"عجیبه که با وجود طرز تفکر قدیمی این سرزمین به عشق بعد از ازدواج اعتقاد ندارین"

لحنش پر از شیطنت بود و بکهیون کاملا از این موضوع اگاه بود پس سمت در رفت:

"تو هنوزم هیچی از اینجا نمیدونی و درس امروزتم پیچوندی...با این سطح از پیشرفت احتمالا...ده سال دیگه میتونی ازدواج کنی؟"

بکهیون خندید و حرص چانیول و در اورد...اما با تمام این حرفا، قبل رفتن برگشت و چانیول و بغل کرد...این کارش حسابی پسر تازه وارد و شوکه کرد اما چند لحظه بعد دست های چانیول هم دور بکهیون حلقه شدن...

"ممنون که سالم برگشتی اینجا...واقعا نگرانت بودم"

بکهیون زمزمه کرد و چانیول با خودشیفتگی محض جوابشو داد:

"تو مهارت های منو دست کم گرفتی!"

در واقع اون لحظه منظور چانیول مهارت دوست یابی بود اما اشکالی نداشت اگه بکهیون فکر میکرد اون خیلی باهوشه و جهت یابیش خوبه!

"از صبح چیزی نخوردی چانیول، میرم برات غذا بیارم"

بکهیون از بغل چانیول خارج شد و پرواز کرد و اونو تنها گذاشت...
شاید چانیول برای لاس زدن به ییشینگ نیاز نداشت، اون همین چند لحظه پیش با بکهیون لاس زده بود! خیلی کم اما تونسته بود!!

به محض اینکه سینی غذارو توی دست بکهیون دید فهمید که واقعا گرسنه بوده! بکهیون گفت که تمام روز، دنبال چانیول میگشته و اونم چیزی نخورده پس باهم مشغول خوردن غذا شدن...

برای چند دقیقه سکوت برقرار شد تا اینکه چانیول به ذهن پر از سوالش اجازه داد زبونشو کنترل کنه:

"شیاطین کجا زندگی میکنن؟ توی جهنم؟"

بکهیون از اون سوال شوکه شد و به سرفه افتاد...این تفکر چانیول، واقعا احمقانه بود و خندیدن بکهیون موقع بلعیدن غذا براش مشکل ساز شد! چانیول نمیدونست باید چیکار کنه که بکهیون سرفه کردن و تموم کنه، اون حتی نمیتونست به کمرش بکوبه چون بال هاش اونجا قرار داشتن!

"هی...خوبی؟"

بکهیون بین سرفه های ارومش خندید و جواب داد:

"چی باعث شده...همچین تفکری داشته باشی؟ اونا توی همین دنیا زندگی میکنن...اون طرف کوه های غربی، توی قلمرو خودشون"

چانیول شونه بالا انداخت:

"چون اسمشون شیطانه فکر کردم باید توی جهنم باشن...قلمرو شیاطین چطوریه؟"

بکهیون کمی فکر کرد و بعد جواب داد:

"مثل همینجا؟ نمیدونم...بین دو قلمرو سال هاست که جنگ و دشمنی هست پس هیچکس اونجارو ندیده...شاید بین پری های مسن کسی باشه که قبل از شروع درگیری ها اونجارو دیده باشه...اما، تو چرا یه دفعه راجع بهش کنجکاو شدی؟"

چانیول از این سوال جا خورد...نمیتونست بگه همزاد شیطانتو دیدم و خیلی جذاب بود برای همین راجع به سبک زندگی شیاطین کنجکاو شدم! پس فقط بحث و عوض کرد:

"همینجوری به فکرم رسید! بکهیون؟ میدونی چرا شبا میریم توی تخت خواب؟"

بکهیون گیج سر تکون داد و چانیول جواب معمارو گفت:

"چون تخت خواب نمیتونه بیاد توی تو!"

با توجه به ضدحالی که چند ساعت پیش از بکی خورده بود انتظار واکنش جالبی و نداشت اما وقتی بکهیون قهقهه زد شوکه شد و واقعا حس خوبی بهش دست داد و لبخند زد! انگار هنوزم حس شوخ طبعیشو داشت!

***

ووت یادتون نره❤😘
#آرتی 🌿

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now