Part 3

3.1K 684 59
                                    


حقیقتا چانیول از دیدن دنیای پری ها یا همون "زمینی که متعلق به ادم ها نیست" به وجد اومده بود...اولین چیزی که بعد از خروج از قصر توجهشو جلب کرد پری های درحال پرواز توی اسمون بودن که بال های کوچیک رنگیشون و به ارومی و با ظرافت تکون میدادن و از خودشون گرد های رنگارنگ به جا میذاشتن...لباس هاشون به فاخری لباس های جدید خودش نبود اما رنگ هاشون حس شادابی بهش میداد...رنگ هایی که با موها و گردی که به جا میگذاشتن هماهنگ بودن!

برای لحظه ای به تمام پری های درحال پرواز حسادت کرد...بین اونها، خودش بزرگترین بال هارو داشت اما نمیتونست ازشون استفاده کنه!

نفسشو آه مانند بیرون داد و این بار بدون اینکه به پری ها خیره بشه دوباره به اطرافش نگاه کرد...فضای اطرافش سرسبز و زیبا بود و حس بودن وسط یکی از انیمیشن های دیزنی و بهش میداد...نگاهشو به جونمیون داد که کنارش قدم میزد...بدون فکر پرسید:

"چرا پرواز نمیکنی؟"

پری سلطنتی لبخند زد:

"چون تو گمم میکنی! اخرین چیزی که میخوام گم شدنت توی این شرایطه!"

چانیول متوجه منظورش از "این شرایط" نمیشد پس پرسید:

"چه شرایطی؟"

پری سلطنتی موهای بلوطی رنگشو کمی مرتب کرد:

"تو یه غریبه ای، کافیه چند ثانیه ناپدید بشی تا فکر کنن همدست دشمنی...خصوصا توی این شرایط که دارن مقدمان تصرف سرزمینمونو اماده میکنن"

چشم هاشو درشت کرد و با لحنی متحیر پرسید:

"من وسط جنگ اینجا اومدم؟ یعنی ممکنه جنگ پری هارو ببینم؟"

صدای جونمیون از همیشه اروم تر شده بود طوری که چانیول به سختی صداشو شنید:

"جنگ بین پری ها نیست! بین پری ها و شیاطینیه که نقاط ضعف و قوت همو میشناسن و این ترسناکه...وقتی جنگ بشه، مردم به دست عزیزانشون کشته میشن!"

پری تازه وارد طی حرکتی که کرد برای ثانیه ای از روی زمین بلند شد و بعد جلوی جونمیون روی زمین افتاد و با درد پاشو گرفت:

"لعنت"

پری کوچیک خم شد و با نگرانی به چانیول نگاه کرد:

"بال هات واقعا مشکل ساز شدن چانیول، باید پرواز و یاد بگیری"

پسر بزرگ تر بی توجه به ابراز نگرانی جونمیون پرسید:

"این شیاطینی که میگی، قدرت تسخیر روح دارن؟ یا کنترل ذهنی؟"

جونمیون خندید و صاف ایستاد:

"چی باعث شده همچین فکری کنی؟"

چانیول شونه بالا انداخت و بعد از تکون دادن پاش بلند شد:

"تو گفتی مردم به دست عزیزانشون میمیرن!"

جونمیون از اینکه چانیول واقعا هیچی نمیدونست خندش گرفته بود، بین خنده هاش به ارومی گفت:

"نه، اونا تغییر شکل میدن، اینکار براشون لذت بخشه که جنایت هاشونو به بدترین شکل ممکن انجام بدن"

چانیول فقط به گفتن "اوه" اکتفا کرد و بعد با دیدن خرگوش کوچیکی که حقیقتا چندان شبیه خرگوش نبود به سمتش دوید!

خرگوش سفید رنگ که انگار روش اکلیل ریخته بودن و بال های شفافی مثل بال پروانه روی کمرش بود بهش نگاه میکرد و فرار نمیکرد...با لبخند کنارش نشست و به بال هاش که روی زمین کشیده شدن اهمیت نداد...

"چه خوشگله...این چیه؟ شبیه خرگوشه اما فکر نمیکنم خرگوش باشه!"

جونمیون سعی کرد به چانیول هشدار بده:

"بهش دست نزن چانیول! اونا دندونای تیزی دارن"

پری تازه وارد لبخندی زد و دستشو روی سر خرگوش کشید و وقتی خرگوش روی زمین خوابید لبخند زد:

"ببین؟ اونم از من خوشش اومده...میشه مال خودم باشه؟"

جونمیون سعی کرد چانیول و عقب بکشه:

"اون یه حیوون خونگی نیست...به اینجا تعلق داره نه توی اتاق!"

چشم های خرگوش برای لحظه ای قرمز شدن اما این صحنه رو فقط چانیول دید و لبخند زد:

"اما این خیلی نازه"

و بیشتر نازش کرد...برای لحظه ای سکوت بینشون حاکم شد و بعد پری کوچیک دست چانیول و گرفت و بلندش کرد:

"یه شیطان اینجاست، بهتره که تورو نبینن"

با تعجب به جونمیون و خرگوش نگاه کرد:

"چرا؟ ممکنه بخواد بکشمون؟"

جونمیون با اخم سرتکون داد:

"نمیتونه! الان توی آتش بسیم...زود باش چانیول! از اون جونور دل بکن اینجا یه عالمه چیزای قشنگ هست!"

اخرین نگاهشو با لب های اویزون به خرگوش انداخت و سعی کرد اون مکان و به خاطر بسپاره و به خاطر جونور های خوشگلش تا قبل برگشتن به زمین بازهم به اونجا سربزنه!

جونمیون با دقت به اطرافش نگاه میکرد و چانیول و پشت سرش میکشید...چانیول ارزشمند بود و باید ازش دربرابر دشمنشون محافظت میکرد...

چند متر اون طرف تر خرگوش کوچیکی که از نبودن هیچکسی اطرافش مطمئن شده بود تکونی به خودش داد...حالا که از اون غالب کوچیک بیرون اومده بود حس راحتی بیشتری داشت...بال های سیاه رنگشو از هم باز کرد و از زمین فاصله گرفت...چند دقیقه بعد توی راهروی سردی قدم برداشت و رو به روی کسی به زانو دراومد:

"حق با شما بود! اونا یه نیمه پری دارن...اسمش چانیوله و به نظر میاد قوای بدنیش زیاد باشه اما نمیتونست پرواز کنه...چیزی از اینجا نمیدونه و حتی بلد نیست به زبون ما صحبت کنه...به نظر طعمه ی اسونی میاد"

صدای اروم کسی به گوشش رسید:

"البته که برای تو طعمه ی اسونیه! کارت خوب بود...بکهیون!"

***

"وااااو اینجارو نگاه کن!"

تحیر چانیول بعد از رسیدن به بازار حتی بیشتر شده بود و برای هرچیز کوچیک و احمقانه ای دهنش باز میموند...جونمیون دوست داشت سرشو به دیوار بکوبه یا از اخرین طبقه ی قصر بدون پرواز کردن سقوط کنه و بهش بگه این چیزا اصلا جالب نیستن اما فراموش کرده بود که چانیول هیچوقت همچین چیزهایی ندیده بود پس براش هیجان انگیز بودن اما واقعا، محض رضای خدا جواهرات سطح پایینی که معمولا پری های زایا براش ذوق میکردن اونقدرها دیدنی نبودن!

البته نباید این نکته رو فراموش کرد که چانیول هم به دیدنی ترین چیز بازار تبدیل شده بود!

بزرگ ترین پری دنیا با بال هایی که زمین و لمس میکردن که لباس های ابریشمیش سلطنتی به نظر میومد و قامت بلندش شبیه سربازا بود پس پری ها با احترام از کنارش میگذشتن و پری های زایای مجرد که با دیدنش قند توی دلشون اب میشد با دیدن جونمیون که کنارش راه میرفت عقب میکشیدن و بهش حسادت میکردن!

و البته که چانیول هیچ توجهی به هیچکدوم این اتفاقات نداشت و فقط به جنس های بازار و چیز هایی که تا به حال ندیده بود نگاه میکرد...جلوی مغازه ایستاد و با تعجب به اجناس معلق توی هوا خیره شد...زیور الاتی که برای بال طراحی شده بودن و بال های پری هارو رویایی تر نشون میدادن...اما همچنان سوال اینجا بود که اون وسایل چطور توی اسمون مونده بودن؟ و البته که جونمیون جواب این سوال و داد:

"بعضی از پری ها توانایی استفاده از گرد مخصوصی و دارن که میتونه اجسام و توی هوا ثابت نگه داره"

چانیول با هیجان سر تکون داد و دوباره به زیورالات نگاه کرد و بابت اینکه بالاترین اجناس و نمیتونست بدون پرواز کردن ببینه حسرت خورد...جونمیون که متوجه نگاه خیره ش شده بود لبخند زد:

"وقتی پرواز کردن و یاد گرفتی یه دونه از اینا بهت هدیه میدم تا باهاش باشکوه تر به نظر برسی"

و چانیول توجه نکرد که قرار نبود اونجا موندگار بشه و فقط گفت:

"بهترینشو برام بگیر"

پری کوچیک تر از این همه راحتی خندید...اما چانیول همچنان محو وسایلی بود که هیچوقت ندیده بود و راجع بهشون کنجکاو بود پس بدون تلف کردن وقت سوالی که توی ذهنش بود و پرسید:

"اما، اینا به نظر سنگین میان...چطوری میشه باهاشون پرواز کرد؟"

جونمیون براش توضیح داد و همراه هرکدوم از توضیحاتش به وسیله ی مورد نظرش اشاره میکرد:

"انواع مختلفی دارن، سنگین ترینشون فقط مناسب مهمونی هاست و توی مهمونی هم معمولا کسی پرواز نمیکنه چون بی احترامی محسوب میشه...بعضی هاشون مناسب نبرد ساخته شدن و از بالاترین بخش بال ها محافظت میکنن...چون اگه اون بخش صدمه ببینه، اون سرباز باید خودشو مرده بدونه...بهترین و مناسب ترین جنسشون خیلی سبکه ولی هرکسی قادر به خریدنشون نیست"

چانیول با دقت به جونمیون گوش میداد و با فهمیدن هرچیزی سرتکون میداد...نمیتونست منکر این بشه که واقعا از اون وسایل عجیب غریب خوشش اومده بود!

و بالاخره به بخشی رسیدن که چانیول ندیده، منتظرش بود! بعد از یه دادگاه استرس زا و کلی راه رفتن هردوشون گرسنه بودن خصوصا که جونمیون عادت به این همه کار کشیدن از پاهاش نداشت...وقتی چانیول غذاهای عجیب غریب و خوش بو رو دید طاقتشو از دست داد و بازوی پری کوچک تر و فشرد و جونمیون با لبخند بهش گفت که بهترین غذارو براش میگیره چون چانیول از بهترین چیزها بیشتر خوشش میاد!

و چانیول از حرف جونمیون خجالت زده شد اما قبل اینکه چیزی بگه صدای دیگه ای توجهشو جلب کرد، همون زبون غریبه که انگار چانیول بهش تسلط داشت بدون اینکه بخواد یا براش تلاشی کرده باشه!

"سرورم!"

نگاه چانیول روی پسری که با لبخندی زیبا به جونمیون نگاه میکرد ثابت شد...بلند تر از جونمیون بود اما هنوز کوچیک به نظر میرسید! لباس هاش اشرافی نه اما مرتب و شیک بودن و بال های سفید رنگش هاله ی کمی از رنگ چشم هاش داشتن...و چشم های سبز رنگش توی نور نارنجی غروب که درحال محو شدن بود برق میزد اما بعد از دیدن چانیول اون برق و توی چشم هاش از دست داد...قبل از اینکه هرکدومشون حرفی بزنن قدمی به عقب برداشت:

"متاسفم، نمیخواستم ایجاد مزاحمت کنم فقط...خواستم عرض ادب کنم"

جونمیون قدمی به جلو برداشت و با اضطراب لبخند زد:

"مزاحم نیستی، ییشینگ! راستش میخواستم بعد از خوردن غذا به دیدنت بیام"

چانیول حاضر بود قسم بخوره بین سکوت چند ثانیه ای جونمیون فریاد "دلم برات تنگ شده بود" و از چشم هاش شنیده اما نگاه مردد پسری که ییشینگ خطاب شده بود بین چانیول و جونمیون در چرخش بود...

"خوشحالم میبینمت"

این جمله از عمیق ترین بخش قلب جونمیون شنیده شد اما چشم های ییشینگ خیره به زمین بود و برق توی چشم هاشو ندید...

"باعث افتخارمه"

صدای پسر به نظر گرفته میومد و چانیول دوست داشت چیزی بگه اما نمیدونست چطور کلمات و به کار ببره که پسر متوجه بشه...جونمیون که حالا نفس عمیقشو بیرون داده بود چانیول و معرفی کرد:

"این چانیوله...میخواستم توی یه جای خصوصی تر راجع بهش باهات صحبت کنم...اون طور که به نظر میاد نیست!"

به محض بیرون اومدن جمله اخر از دهن جونمیون نگاه پری دیگه، برق خودشو دوباره به دست اورد و لبخند زد:

"میدونم که در خور شما نیست اما خونه ی من همین نزدیکی مکان خوبی برای صحبت کردنه"

جونمیون لبخند زد و چانیول بین نگاه هایی که به هم مینداختن با لب هایی که اویزون شده بودن گفت:

"من گرسنه ام"

و توجه ییشینگ به گویش چانیول جلب شد، جونمیون دست ییشینگ و گرفت:

"برای غذا خوردن به ما ملحق شو...بعد راجع بهش صحبت میکنیم"

و پسر دیگه لبخندی زد که از نظر چانیول واقعا دوست داشتنی بود...

اون سه پسر برای غذا خوردن به خونه ی ییشینگ رفتن...خونه ای که به شکوه قصر نمیرسید اما مرتب بود و البته به عجیبی قصر! چون چانیول اکثر وسایل و نمیشناخت و البته چند بار نزدیک بود با بال های دردسرسازش همه چیز و خراب کنه...متوجه شده بود که خونه های اون شهر همگی سقف های بلندی داشتن که این احتمالا برای پرواز پری های داخلشون تدارک دیده شده بود...

و وقتی دو پری به پرواز در میومدن چانیول وانمود میکرد اهمیت نمیده اما حس بدی داشت...ناتوانیش بهش حس احمقانه ای میداد...چی میشد اگه اونا هم راه میرفتن؟

حین خوردن غذاشون چانیول متوجه شد ییشینگ میتونه به زبون اون صحبت کنه و با احترام خودشو معرفی کرد...ییشینگ به اندازه ی جونمیون جوون بود و اون دو باهم درسشونو تموم کرده بودن اما با تلاش خودش و بدون هیچ پشتوانه ای مشاور پدر جونمیون شده بود و علاوه بر اون توی مرکز دانش اون منطقه که چانیول دقیقا نمیدونست کجاست تدریس میکرد و از همه مهم تر و واضح تر این بود که ییشینگ یه پری زایا نبود و مشخصا روی جونمیون کراش داشت اما به دلایلی که برای چانیول نامشخص بود اون دو از نگاه کردن به هم طفره میرفتن...از نظر چانیول اونا زوج ایده الی بودن!

چند دقیقه ای که جونمیون مشغول توضیح دادن راجع به چانیول بود با بی حوصلگی چانیول و حیرت ییشینگ سپری شد و بعد از اون جونمیون چیزی گفت که توجه چانیول و جلب کرد:

"میدونم این پررویی محسوب میشه که همچین درخواستی ازت بکنم...خیلی ها تا همین لحظه از حضور چانیول ناراضی ان و ممکنه تحت فشار قرار بگیری اما کسی و قابل اعتماد تر از تو نمیشناسم که ازش این درخواست و بکنم...ازت میخوام معلم چانیول باشی تا بتونه اینجا زندگی کنه"

پری جوون که انگار از این درخواست تعجب نکرده بود سخت مشغول فکر کردن بود اما صدای اعتراض چانیول سکوت کوتاه بینشون و شکست:

"من قرار نیست اینجا بمونم! قراره برگردم خونم...فراموش کردی؟ من متعلق به اینجا نیستم...اون قاضی حتما ازم میخواد برگردم خونه...درسته؟"

جونمیون با چنان اطمینانی به علامت منفی سر تکون داد که چانیول فکر کرد حتما به قاضی رشوه داده تا چانیول به زمین برنگرده اما دلیلش چی میتونست باشه؟ از اون لحظه به بعد پری تازه وارد اخم هاشو ازهم باز نکرد و حتی زمانی که ییشینگ درخواست جونمیون و صادقانه قبول کردهم کاملا به اون دو بی توجهی کرد...امیدوار بود که بتونه به خونه برگرده...هرچند هیچکس منتظرش نبود...هرچند هیچ چیزی برای دلبستگی نداشت...هرچند حضورش توی اون دنیا هیچ تاثیری نداشت...اما اونجا معنی خونه میداد...چانیول اون دنیارو میشناخت...اونجا مثل احمق ها به اطرافش نگاه نمیکرد...حس ناتوانی و ضعف نداشت...اونجا چانیول عادی بود و پسر به عادی بودن عادت کرده بود...میترسید که همه چیز عوض بشه...مثل هرکس دیگه ای...از تغییر میترسید و نمیدونست تغییر خیلی وقت بود که شروع شده بود!

***

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now