Part 15

2.1K 544 64
                                    

مین سوک کلافه دستی به صورتش کشید:

"داری شوخی میکنی درسته؟"

جونگده به سمتش رفت و نوازش گر صورت معشوقشو لمس کرد:

"میدونم که برات سخته اما این بهترین راهه"

دستشو پس زد و قدمی عقب رفت:

"حتما راه های دیگه ای هم برای ما هست...بکهیون دوست منه! من نمیتونم اجازه بدم بکشیش...و اگه تو این کار و بکنی، چطوری میتونم با کسی باشم که خون دوستم روی دستاشه؟ اصلا چه تضمینی هست که با مردن بکهیون پدرت بهمون اجازه بده باهم باشیم؟"

جونگده سعی کرد مین سوک و قانع کنه...اون مدت زیادی به نقشه ی بی نقصش فکر کرده بود!

"قرار نیست دست من به خونش الوده بشه عشق من...تنها کاری که لازمه بکنم اینه که هویتشو پیش پری ها لو بدم...خودت میدونی نتیجه ی اشتباه کردن یه جاسوس چیه؟!"

مین سوک با کلافگی صورتشو پشت دستاش پنهان کرد:

"البته که میدونم! من و بکهیون باهم اموزشمونو تموم کردیم یادته؟ اما هنوزم، این کار خیانت به سرزمینمون محسوب میشه و علاوه بر اون کار خیلی وحشتناکیه..."

شاهزاده با ملایمت دست های عشقشو کنار زد تا بتونه به چشم هاش نگاه کنه:

"هیچکس دلتنگ اون نمیشه...زندگیش در همین حد بی ارزشه!"

مین سوک دست هاشو گرفت و با جدیت بهش خیره شد:

"این راهش نیست، حق نداری همچین کاری باهاش بکنی...چون در اون صورت بیش از حد شبیه پدرت میشی و از خودم متنفر میشم که عاشقت شدم"

بعد از گفتن این جملات سرد تنهاش گذاشت...از نظر جونگده، گفتن این چیزها بی انصافی بود...اون هرگز شبیه پدرش نمیشد! اون مرد همه چیز و برای قدرت فدا میکرد اما جونگده فقط میخواست یه نفر و فدا کنه تا به عشقش برسه...فدا کردن کسی به بی اهمیتی بکهیون چندان براش سخت نبود! بهرحال اون تمام عمرش از پسرعموش متنفر بود...از چهره ش، صداش، حرف هاش، رفتارش، وجودش...از همه چیزش متنفر بود!

اما اگه مین سوک انقدر برای دوستی احمقانش با بکهیون ارزش قائل بود نمیتونست با کشتنش ریسک کنه...حداقل نه به صورت علنی و نه به طوری که مین سوک متوجهش بشه...و این که عشقش انقدر به بکهیون اهمیت میداد باعث میشد حتی بیشتر ازش متنفر بشه!

اون مکالمه ی چند روز پیش با پدرشو به خاطر میاورد و نمیتونست دودل بشه...اون شیطان خیلی ساده بهش گفته بود که تا وقتی بکهیون زنده س نمیتونه این نامزدی رو بهم بزنه!

"پسرم، من واقعا از کله شقی تو خسته شدم...دیگه مثل یه بچه ی تخس کارهای اشتباه بکهیون و به من گزارش نده باشه؟ جاسوسی کردن و به اون بسپار و روی تخت نشستن و تمرین کن!"

"اگه نخوامش چی؟"

با شنیدن این حرف، پادشاه بلند خندید:

"باید یه دیوونه باشی که تخت پادشاهی و نخوای! تو برای نشستن روش به دنیا اومدی!"

جونگده کلافه چشم هاشو چرخوند چون این حرف اصلا درست نبود اما نمیتونست چیزی راجع بهش بگه پس بیخیال شد...

"منظورم اون نبود...اگه بکهیون و نخوام چی؟ شما بدون هیچ تردیدی اون و به عنوان نامزدم معرفی کردید...اگه عاشق شخص دیگه ای بشم چی؟"

"بهتره که نشی! به نفع هردوتونه که عاشق هم بشید و نه کس دیگه ای... البته نه اینکه اهمیتی داشته باشه! خودت میدونی سیاست چطور کار میکنه پسرم..."

این یه اخطار بود و جونگده به خوبی میدونست که عشقش به مین سوک فعلا باید یه راز باقی بمونه...احتمالا تا وقتی که پدرش زنده بود!

"پس تو میخوای من و فدای سیاست کنی؟"

"تو برای فهمیدنش خیلی جوونی اما...یه روز میفهمی که فدا شدن یه نفر برای یه سرزمین بهاییه که باید برای نشستن روی این تخت بپردازی...چیز دیگه ای نیست؟"

پادشاه جمله ی اخر و طوری پرسید تا به پسرش بفهمونه بهتره بره که بتونه استراحت کنه!

"فقط یه سوال دارم...چرا بکهیون؟ ما اشراف زاده های دیگه ای هم داریم!"

"ببین، بکهیون یا باید کنارت باشه یا مقابلت! من ترجیح میدم کنارت باشه چون، اون یه خون خالص اصیل زاده توی رگ هاش داره که برای پیوند با تو خیلی مناسبه...باید به نسل های بعد از خودت هم فکر کنی درست نمیگم؟! تا وقتی که بکهیون زنده س، نمیتونی این نامزدی رو بهم بزنی"

پیامش کاملا واضح بود...بکهیون باید میمرد تا اون میتونست یه نفس راحت بکشه...و بهتر بود که مین سوک چیزی از این موضوع نفهمه! اولین قدم برای نقشه ی هوشمندانش هم، با چانیول شروع میشد...

***

مثل هر روز دیگه ای، بعد از اتمام اموزشش با بکهیون، به دره ی همیشگی اومده بود و منتظر بکی نشسته بود...اخیرا توی پرواز پیشرفت چشم گیری کرده بود اما بکی چندان اهل تشویق کردن نبود! از طرفی دوست داشت به بکهیون نشون بده که برخلاف درس هایی مثل ریاضی، میتونه توی بعضی چیزا زود پیشرفت کنه اما...هنوز برای گفتنش زود بود! اگه بکی فقط کمی تشویقش میکرد این حس بد توی وجودش از بین میرفت...دوست داشت کسی بهش افتخار کنه!

البته این احساسات نسبت به قبل توی وجودش پررنگ تر شده بودن چون از تولد بیست سالگیش به بعد، رسما توی هیچ کاری پیشرفت نکرده بود!!

بکی دیر کرده بود، اون خیلی وقت شناس بود و دیر کردنش واقعا عجیب بود...شاید مشکلی پیش اومده بود؟ قبل از اینکه خیلی درگیر نگران شدن بشه صدایی از پشت سر، وادارش کرد فکر کردن و تموم کنه و سمتش برگرده...

"چانیول بیچاره! منتظری استادت بیاد؟"

اولین چیزی که نظر چانیول و جلب کرد تضاد جالب، بین چشم های مشکی و مو و بال های زال پسری بود که با پوزخند بهش خیره شده بود...چانیول اون نگاه و میشناخت، هرروز اون نگاه و روی خودش حس میکرد و سعی میکرد بی توجه باشه...همون نگاهی بود که بهش میگفت تو هیچی نیستی جز یه عجیب الخلقه!

  نژاد پرست! اولین برچسبی که چانیول توی ذهنش به شخصی که مقابلش بود زد...
اون درمورد بکی میدونه پس یه شیطانه! نتیجه گیری کرد.

"تو کی هستی؟ چطور اسممو میدونی؟ و از کجا بکی رو میشناسی؟!"

به سرعت سوال هاشو پرسید و باعث خنده ی تمسخر امیز پسر شد! برای لحظه ای شک کرد... شاید بکی تغییر شکل داده تا امتحانم کنه؟

"بکی؟ پس تو اینجوری صداش میکنی؟ اون حتی اسمشم بهت نگفته!؟"

نه! این بکی نیست! در حقیقت چانیول نسبت به ندونستن اسم بکی حس بدی داشت اما نمیخواست با پرسیدنش اونو تحت فشار بزاره...هروقت بهش اعتماد میکرد اسمشو میگفت درسته؟!
با اخم صداشو کمی بالا برد:

"ازت سوال پرسیدم!"

پسر دست هاشو به علامت تسلیم بالا برد و با قدم های محتاط به سمتش رفت:

"اروم باش! من برای کمک به تو اینجام...درواقع کمک به خودم اما، به توهم کمک میکنم"

چانیول از اون پسر خوشش نمیومد و باور نمیکرد بخواد کمکش کنه...بوی دردسر میداد!

"چرا باید باورت کنم؟"

پسر نیشخند زد:

"چون حقیقت و بهت میگم...و به عنوان حسن نیتم، ازت میخوام از بکی دوری کنی، اون خیلی خطرناکه...البته برای تو!"

اخم چانیول عمیق تر شد:

"میخوای بدونی من چه فکری میکنم؟ بکی دوست منه و تو خطرناکی!"

"پس تو احمق تر از چیزی هستی که فکر میکردم...من با پیشکش صلح جلو اومدم...اما اون یه جاسوسه...مطمئنم که حتی بهت نگفته یه اصیل زاده س درسته؟"

بکی اصیل زاده بود؟ مثل جونمیون؟ چانیول واقعا چیز زیادی از بکی نمیدونست اما میتونست اینو حس کنه که هرچند کم، اما بهش اهمیت میداد...ولی پسری که رو به روش بود، فقط میخواست به سود خودش برسه!

"من بکی رو بیشتر از تو میشناسم پس اگه بخوام به کسی اعتماد کنم، اون و انتخاب میکنم...اما، با خراب کردن اون چی به تو میرسه؟"

پسر با صدای بلند خندید و بال هاشو باز کرد تا پرواز کنه:

"خراب کردنش؟ اوه نه! من فقط میخوام برگرده پیشم تا هرچه زودتر ازدواج کنیم...تا حالا اشاره نکرده که یه نامزد داره؟"

چشم های چانیول درشت شدن...نامزد؟ قبل از اینکه پرواز کنه و از جلوی چشم هاش محو بشه صدای پسر و شنید:

"اگه هویتش فاش بشه میتونه برگرده خونه...به اغوش من! میدونی که باید چیکار کنی درسته؟"

پس، اگه چانیول به مامورین سلطنتی میگفت که یه شیطان و ملاقات کرده دیگه هیچوقت اونو نمیدید...و در عوض، بکی به اغوش عشقش برمیگشت؟ اما، میتونست به اون پسر اعتماد کنه؟ اصلا، چانیول میخواست که دیگه هیچوقت اون شیطان و نبینه؟!

***

بال هاشو با سرعت بیشتری تکون داد تا بیشتر از اون زمان و از دست نده...برای تمرینش با چانیول دیر کرده بود و نمیدونست باید کی و مقصر بدونه...دقیقا وقتی داشت توی جنگل به طرف دره میرفت چند نفر بهش حمله کرده بودن...اما چرا چندتا شیطان مزدور باید بهش حمله میکردن؟ به طور واضحی، قصد صدمه زدن بهش و نداشتن و انگار فقط میخواستن...وقتشو تلف کنن؟! این سوالات بیشتری ایجاد میکرد! اونا قبل از اینکه بتونه ازشون اعتراف بگیره فرار کرده بودن...و حالا اون دیر کرده بود!

وقتی به دره رسید چانیول و دید که گوشه ای روی سنگ بزرگی نشسته و عمیقا توی فکر بود در حدی که حتی متوجه ی اومدنش نشده بود...یا وانمود کرده بود متوجه نشده؟ شاید بابت دیر کردنش قهر کرده بود؟ اما اون قرار نبود به روی خودش بیاره که دیر کرده!

"نمیدونستم بلدی فکر کنی...اونم انقدر عمیق! بلند شو...وقتمون برای تمرین کمه!"

صدای بکی، چانیول و متوجه اطرافش کرد...تمام این مدت مشغول فکر کردن به حرفای اون شیطان بود...و هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیده بود!

"چرا به من زل زدی؟ بهت گفتم وقت تمرینه!"

وقتی بکی نگاه خیره ی چانیول و دید پرسید و باعث شد پسر بلند قد رو به روش بایسته...قبل از اینکه حرفش و شروع کنه چانیول زمزمه کرد:

"تو نامزد داری؟"

بکی از این سوال جا خورد...اول، حدود یک ساعت با چندتا مزدور درگیر شده بود و حالا چانیول راجع به نامزد داشتنش میپرسید؟ متوجه شد کی و باید مقصر بدونه... جونگده ی احمق!

اما مثل همیشه، نقاب بی تفاوتی رو به چهره ش زد...به هرحال طی این سال ها یاد گرفته بود که اولین چیزی که موقعیت و خراب میکنه، از دست دادن ارامشه!

"اگه داشته باشم یا نداشته باشم، چه اهمیتی برای تو داره؟"

با این جواب چانیول پوزخند زد، پس نامزد داشت...با این حال با نگفتنش باعث شده بود چانیول به چیزهای غیرممکن فکر کنه!

"پس، اینم حقیقت داره که یه اصیل زاده ای؟"

بکی، بالاخره داشت خونسردیشو از دست میداد...نمیدونست جونگده ی احمق تا چه حد پیش رفته و چانیول از چه چیزهای دیگه ای باخبره...

"دوباره میپرسم، برای تو چه فرقی میکنه؟"

چانیول سرشو پایین انداخت...شاید بکی متوجه نمیشد اما، خیلی فرق میکرد!

"حرفای اون پسر فقط یه یاداوری بود...انگار که فراموش کرده بودم...و یه دفعه یادم اومد که تو همه چیز و راجع به من میدونی اما من، حتی اسمتم نمیدونم!"

بکی چونه ی چانیول و گرفت و سرشو بالا اورد تا به چشم هاش نگاه کنه:

" کدوم پسر؟ دیگه چی بهت گفته؟"

چانیول دستشو کنار زد و قدمی به عقب برداشت:

"نامزدت...میدونم که میتونه تغییر شکل بده اما، خودشو با موها و بال های سفید به من نشون داد"

میدونستم عرضه ی تغییر شکل دادن نداره...پسره ی احمق!
چانیول ادامه داد:

"اون گفت باید تورو به مامورین سلطنتی لو بدم تا بتونی برگردی خونه...تا ازدواج کنید...اما من بهش اعتماد ندارم! میدونم که توی این مدت فقط برای جاسوسی کنارم بودی و نه چیز بیشتری اما...فکر میکردم که دوستمی پس نمیتونم ریسک اینکه به دردسر بیوفتی و قبول کنم...اما فکر میکنم بهتره که دیگه همو نبینیم..."

چانیول جمله شو بدون نگاه کردن به بکی تموم کرد...میدونست که نمیتونه کاری علیهش انجام بده اما حداقل کاری که میتونست برای تموم کردن علاقه ش به بکی انجام بده ندیدنش بود...این برای اسیب ندیدن خودش بود...مثل همیشه، راه حل چانیول توی بحران فقط فرار کردن بود!

افتاب بعد از ظهر به ارومی پشت ابرها پنهان شد، صدای فریاد اسمون به گوش رسید و قطرات کوچیک بارون روشون ریخت...

"میدونی که حتی اگه نخوای منو ببینی من بازم جاسوسیتو میکنم درسته؟ این شغلمه!"

چانیول هنوزم به چشم های شیطان نگاه نمیکرد...میخواست تردید و کنار بزاره و گفتن حرفاش و اسون تر کنه...

"نمیدونم یه اصیل زاده چرا باید شغل جاسوسی رو انتخاب کنه اما حدس میزنم چیزهای زیادی هستن که راجع بهت نمیدونم...تو میتونی به کارت ادامه بدی، تا وقتی که گیر نیوفتی...درست مثل قبل از اون روزی که خودتو بهم نشون دادی"

بکی چیزی نگفت...اون روز و خیلی خوب به یاد میاورد...قبل از اونم به یاد میاورد...وقتی که روز هاش دقیقا مثل هم بودن، پر از بی اعتمادی و یکنواختی...اون برای اولین بار با نشون دادن چهره واقعیش به کسی اعتماد کرده بود و میدونست که اشتباه نکرده پس، چرا انقدر احساس ناراحتی میکرد؟ چون چانیول دیگه نمیخواست ببینش؟ چه بلایی سرش اومده بود؟!

"فکر میکنم وقتشه خداحافظی کنیم..."

وقتی جوابی ازش نشنید زمزمه کرد و بال هاشو برای پرواز کردن باز کرد...اما مچ دستش توسط بکی شکار شد:

"داره بارون میاد و قراره شدید بشه پس پرواز نکن...ممکنه ساعقه به بالت بخوره...خیلی خطرناکه"

چانیول دستشو عقب کشید و اخرین نگاه و به چشم های قرمز رنگ شیطان انداخت:

"تو که واقعا اهمیت نمیدی!"

با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت پرواز کرد...قطرات بارون با صورتش برخورد میکردن و متوجه شد طی دو ماهی که توی اون سرزمین بود برای اولین بار بارون اومده بود! اسمون روز عجیبی رو برای باریدن انتخاب کرده بود...باعث میشد ناراحت تر بشه...برای لحظه ای تصمیمشو گرفت و بدون اینکه حتی بدونه شدنیه یا نه تا بالای ابرهای بارونی پرواز کرد و دوباره خورشید و دید...این برای روحیه ش بهتر بود!

چانیول پرواز کرد و رفت اما نمیدونست با همون نگاه اخر چه غوغایی توی وجود پسر مقابلش ایجاد کرده بود...

چیز غیرقابل انتظاری رو توی وجودش حس کرد...قدمی به عقب برداشت و بهت زده زمزمه کرد:

"قرار نبود اینطوری بشه..."

***
ادامه دارد...

ووت یادتون نره^^❤
#آرتی🌿

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now