Part 61

1.4K 510 267
                                    


وقتی بکهیون صبح اون روز حین خوردن صبحانه خیلی ناگهانی گفته بود میخواد با پادشاه صحبت کنه چانیول فکرشم نمیکرد چند ساعت بعد قراره با همچین موقعیتی مواجه بشه. و حالا اونجا بود، کنار بکهیون ایستاده بود و نگاه منتظرش و بین صورت پدربزرگ و نامزدش میچرخوند.

پدربزرگش مثل همیشه با ارامش نشسته بود و از نوشیدنی ارام بخشش میخورد، نگاهش مثل همیشه گرم و صمیمی بود و منتظر بود بکهیون شروع به حرف زدن کنه. طرف دیگه بکهیون با اخم ظریفی روی پیشونیش به پادشاه خیره شده بود و به نظر میرسید انقدر غرق فکر بود که متوجه نمیشد نگاه خیره ش ممکنه بی احترامی در نظر گرفته بشه. و وقتی بالاخره برای صحبت کردن لب هاش و از هم باز کرد باعث شد هردو پری سلطنتی با بهت نفسشون و حبس کنن.

"من یه جاسوسم."

چانیول با چشم های گرد شده به طرفش برگشت و لبخند احمقانه ای روی لب هاش نشوند، سعی کرد بکهیون و متوجه ی موقعیتی که توش بودن بکنه!

"هاهاها...منظورت چیه؟ فکر کنم به خاطر اضطراب کلمات و گم کردی! خیلی بامزه ای!!"

اما بکهیون جدی بود، هنوز با همون اخم ظریف به پادشاه که با چهره ای پر از سوال نگاهش میکرد زل زده بود. بی توجه به حرف چانیول ادامه داد:

"اینجا اومدم تا به جاسوس بودنم اعتراف کنم سرورم، انتخاب با شماست...میتونید همین الان دستور بدید توی زندان یا سیاهچال حبسم کنن یا به چیزهایی که از مدت ها قبل برای گفتنشون خودم و اماده کردم گوش بدید."

حالا پادشاه هم اخم ظریفی روی پیشونیش داشت، فنجون نوشیدنیش و کناری گذاشت و بهشون اشاره کرد بشینن. چانیول هنوز داشت به اینکه چطور میتونه حرف های بکهیون و انکار کنه فکر میکرد، همچین اعترافی دیوونگی بود!

"دیوونه شدی بکهیون؟ چرا با همچین حرف هایی وقت پادشاه و میگیری؟"

وقتی هردو رو به روی پادشاه نشستن نیم نگاهی به چشم های معشوقش انداخت و با ارامش جواب داد:

"من تصمیمم و گرفتم چانیول!"

و با این جمله بهش فهموند که بهتره حرف زدن و تموم کنه و بهش اعتماد کنه، اما چانیول هنوزم مضطرب بود و با نگرانی نگاهش و بین اون دو میچرخوند.

"میشنوم! گفتی برای اعتراف کردن اومدی..."

جمله ی پادشاه خطاب به بکهیون توجه هردو رو به خودش جلب کرد و باعث شد صاف بشینن، بکهیون به ارومی سر تکون داد درحالی که غوغایی درون چانیول به پا شده بود.

"بله، ازتون ممنونم که بهم اجازه ی صحبت کردن دادید."

پادشاه شخص عادلی بود، نمیتونست ندونسته دستور اشتباهی بده چون کسی که جلوش نشسته بود نامزد ولیعهد اون سرزمین بود! معلوم نبود با زندانی کردنش چه اشوبی توی قصر یا حتی توی تمام قلمروشون به پا میشد؛ بحث ابروی چانیولم وسط بود، بهرحال اون کسی بود که بکهیون و به قصر اورده بود پس نمیتونست با عجله تصمیمی بگیره. ممکن بود یه تصمیم اشتباه بهانه ای به دست پادشاه قلمرو شیاطین بده و به شروع جنگی که تلاش میکردن ازش جلوگیری کنن سرعت ببخشه. وقتی متوجه شد بکهیون قصد نداره صحبت کنه پرسید:

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now