part 2

4.2K 519 60
                                    


پسر رو با همون وضعیت آشفته انداخت تو ماشین..
سریع سوار ماشین  شدن ک صدای جیغ لاستیک گوش فلک رو کر کرد...
پسر کوچیکتر ترسیده بود...
با هراس به اطرافش نگاه میکرد...
نگاهش با اینه ی جلوی ماشین و چشمای ترسناک جونگکوک برخورد کرد...
نگاهشو گرفتو سرش رو انداخت پایین..
اونقدر سرعت ماشین زیاد بود که احساس میکرد قراره پرواز کنن..
هنوز توی شوک بود...
بدون لباس توی یه ماشین خفه و تاریک نشسته...
داره به ناکجاآباد میره...
و حتی خبر نداره این مردا کین...
ترسیده بودو مثل بید به خودش میلرزید..
با دستای ضعیف و کوچیکش بدنشو پوشونده بود...
بین دو راهی گریه کردن یا نکردن گیر کرده بود..
اروم لب باز کرد

_ش..شما...کی..هستین؟

هیچ جوابی دریافت نکرد...
از استرس حالت تهوع داشت...
با رسیدنشون به عمارت شاهانه ی جونگکوک و تابیدن نور به چشمای سرخ پسر.... کور سوی  امیدی توی دلش روشن شد...
ماشین فوری وسط اون حیاط بزرگ که افراطی زیبا به نظر میومد متوقف شد...
پسر با دیدن جمعیت زیاد مرد که دور تا دور حیاط رو گرفته  بودن خجالت میکشید از ماشین پیاده شه...و برعکس جونگکوک به خودش اجازه نمیداد تن برهنه ی پسرکو به نمایان بزاره حتی برای چند ثانیه...
از ماشین پیاده شدو به افرادش فوری دستور داد

_سریع برای من یه دست لباس تمیز بیارین!زود باشین..

مرد چشمی گفتو رفت..
پسر خوب به مکالمه هاشون گوش میداد...
جونگکوک رو به هوسوک گفت

_ببرش حتما یه دوش اب گرم بگیره...یکی از اتاقارو بهش بده...هرچی ام میخواد براش فراهم کنید.....در ضمن بعد اینکه مرتب شد ببرش پیش هیونگ...

هوسوک چشمی گفت...
ولی پسر بازم ترسید..توی ذهنش مرور کرد مگه این مرد بهش نگفته بود اومده برای نجاتش....نکنه به اسارت گرفتنش...نکنه اینجاهم باید تن فروشی کنه...
بغض گلوشو میسوزوند..
به مردی که بلاخره باهاش حرف زد نگاه کردو بیشتر توی خودش جمع شد تا بدنشو بپوشونه

_من هوسوکم...اینارو بپوش.

لباسارو به پسر داد

_هرکاری داشتی به من بگو..حالاهم زود باش!

پسر با چشمای درشت و پر از اشک به هوسوک نگاه و لباش درست مثل بچه ی دو ساله آویزون شد..
هوسوک دلش سوخت و بیشتر به پسر نزدیک شد

_چیشده،؟...نترس کسی اینجا باهات کاری نداره..حالا بیا بپوش لباسو..

هوسوک لباسو رو به پسر گرفت...اما بازم پس زده شد

_ک..کمرم درده...ک..کمکم کن!

هوسوک به اروم گره کت چرم جونگکوک دور کمر پسرو باز کرد اما نگاهی به بدنش نمی انداخت..فقط لحظه کبودی های بزرگی روی پوستش دید..
مدام مردمک چشمشو میچرخوند...کمک کرد پسر لباسشو بپوشه..
از ماشین پیادش کرد...
خیلی یهویی پسر بچه خودشو به هوسوک چسبوند

Mafia!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora