part 39

2.1K 327 103
                                    

کمی از نسکافه ی غلیظش خوردو ماگه توی دستش رو روی میز گذاشت...

پیامکی روی گوشیش اومد به کاناپه تکیه داد و شماره ای که براش فرستاده شده رو لمس کرد تا تماس برقرار بشه!
با شنیدن صدای پسری یکم به جلو نیم خیز شد..

_الو...بفرمایید؟شما؟

با متواضعی جوابشو داد

_سلام...جئون جونگکوک هستم...میخواستم ببینم تهیونگ پیش شماست؟..

بعد از چند ثانیه دو هزاری جیمین افتاد

_اهااا...جئون جونگکوک..اسمتون زیادی آشناست...حالتون خوبه!؟بله اینجاست...راستش برای پدره دوست دختر آیندش  مشکلی پیش اومده...از دیشب تا حالا بیمارستانیم...

جونگکوک یاد اون دختر افتاد و گره اخم روی صورتش نقش بست...

_من...کار واجبی باهاش دارم و بخاطرش اومدم پاریس...آدرس هتل رو میفرستم میشه بگید زود خودشو برسونه؟؟؟..

پسر مطمعن جوابشو داد

_هوم باشه...من بهش میگم!

جونگکوک تشکری کردو قطع کرد...گوشیشو انداخت جفتش..
دیگه شکی درش نداشت که تهیونگ دلبسته ی یکی دیگه شده...
لعنتی زیرلب گفتو از عصبانیت پاشو تند تند تکون میداد و گیجگاه سرشو دایره وار ماساژ میداد...
......

با حرفه جیمین تکونی به خودش خورد..اما با یادآوری دخترکی که سرش روی شونه اش بودو به خواب رفته بود احتیاط کرد و با صدایی که از ته چاه درمیومد حرف زد

_ک...کی بهت زنگ زد؟

جیمین یکم نزدیکش شد

_میگم جئون جونگکوک..همین الان زنگ زد...گفت کار واجب باهات داره...بلند نمیشی بری؟

تهیونگ جلوی جیمین مجبور بود نقش بازی بکنه..
خنده ی الکی زد

_آهه..چرا..باید برم حواست باشه خب؟راستی...شمارتو چجوری پیدا کرده؟

جیمین شونه ای بالا انداخت

_نمیدونم...

آروم سر الیزه رو بلند کردو به دیوار تکیه داد....
دختر تکونی خورد اما بیدار نشد....
تهیونگ از درون داشت آتیش میگرفت اما بیرونش با یخ هیچ فرقی نداشت....
جیمین آدرس رو روی گوشی تهیونگ فرستاد و بعد ازش خداحافظی کرد...

تهیونگ به سرعت از بیمارستان زد بیرون...
باز هم توی عمل انجام شده قرار گرفته بود...
با قدمای تند راه میرفت تا زودتر برسه..
به هتل مجللی رسید و شماره ی اتاق رو پرسید...بعد پرس و جو کردن شماره ی اتاق رو گرفت و سوار آسانسور شد...
طبق عادت بچگی از استرس پوست لبش رو میکند..
انگشتش رو چندبار  پیاپی به دکمه های آسانسور میزد...انگاری که تاثیری در روند رسیدنش داشت....
در باز شدو ار آسانسور زد بیرون...درست مقابله اتاقش با خودش گفت چرا اینجاست..
دستش رو روی زنگ گذاشت و منتظر باز موندن در شد..
اونقدر پوست لبش رو کنده بود که شوری خون رو حس میکرد..
با باز شدن در و دیدن جونگکوک تپش قلب گرفت...
جونگکوک با رضایت لبخندی زد

Mafia!Where stories live. Discover now