part 29/second chapter

2.2K 347 158
                                    

شش سال بعد*
ساعت 8:00 شب...
پاریس


لا به لای خیابون های افسونگر شانزلیزه...ویکتور هوگو...مونتانیه..و اپرا قد کشید..!!
خودش رو با قهوه و کتاب درست روبروی برج ایفل سرگرم میکرد...
سر تا پای اون پر از تغییر شد...
گذشته ای که به نظر خودش آلوده بود رو دور ریخت..
با شیطنت های جیمین بزرگ شد..
با غذاهای خوشمزه ی راشل بزرگ شد...
با محبت های پدر جیمین هیونگ سوک شی وجودش پر از عشق پدرانه شد...

نفس عمیقی کشید...
چشماشو بست که شمع روی کیک کوچیکشو فوت کنه...
اما با صدای جیمین منصرف شد

_هی هییی...آرزو کن..

تهیونگ لبخندی زدو سری تکون داد..
دوباره چشماشو بستو دستاشو قفل هم کرد...تا آرزوش رو به رسم این شش سال توی کافه ای قدیمی روبروی ایفل بکنه...
پروانه های دلش با آرزوش به رقص در میومد...
چشماشو باز کردو اروم شمعشو فوت کرد...
جیمین بدون دقت به شلوغی کافه بلند دست زد

_تولدت مبارک پرفسور آینده...مهندس..خوشتیپپپ

تهیونگ زیر نگاه های بقیه داشت له میشد...نیم خیز شدو یکی زد توی سر رفیق چندین سالش

_نمیشه تو دلت تبریک بگییی؟مضحکه ی خاص و عام شدیم

جیمین یکم از شیک مقابلش خوردو خندید

_خب چیه مگههه!

تهیونگ با فِیس شیرینش به اطراف نگاه کرد

_به نظرت...سال بعد پیش هیونگام نیستم؟

جیمین اخم کردو تیکه کیکی که توی دهنش بودو نجوید با دهن پر گفت

_خیلی نامردی..من اصلاااا اجازه نمیدم بریا..گفته باشم!

تهیونگ خندیدو به ایفلی که مثل همیشه براش تازگی داشت نگاه کرد

_خیلی خب حالا..

جیمین با حالت قهر نگاش کرد

_نگو که....نگو که همون ارزوی تکراری رو کردی!

تهیونگ چشماشو از روی برج برداشتو به جیمین نگاه کرد

_شاید..

جیمین اه بلندی کشید

_اههههه...تو دیوونه ای...یه دیوونه ی زنجیره ای..هرسال همون ارزو رو میکنی..براورده ام نمیشه...توعم که سِمج تشریف داری امسال باید ارزو کنی استاد سِردین مارو نندازه..

تهیونگ بلاخره بلند خندید

_چرا باید مارو بندازهههه..پاس میشیم نگران نباش

جیمین با قیافه ی پر از نفرت به شوخی گفت

_اوه..یادم نبود موسیو تهیونگ شب تا صبح...به عبارتی صبح تا شب سرش تو کتاباشه..

Mafia!Where stories live. Discover now