part 43

2.1K 316 144
                                    

رفت تو اتاق و تهیونگ رو دید که لبه ی تخت نشسته...
اخمی از سر استرس کردو رفت جلوش زانو زد

_تهیونگ؟خوبی عزیزم؟این صدای چی بود؟

تهیونگ دستاش رو با تردید بالا آوردو گذاشت روی شونه جونگکوک..

_م..من فکر کردم رفتی!

جونگکوک یکم بلند شدو لبای پسرو با ظرافت بوسید.

_ببین...من هستم!..قرار نیست جایی برم..

با دیدن لکه خون روی ساق پاش نگران شلوارش رو بالا زد
با زخم نسبتا کوچیکی که معلوم بود تازس روبرو شد..

_پات تهیونگ...مگه نگفتم بدون اجازه ی من بلند نشو..

تهیونگ دستش رو کمی بالاتر آورد و صورت جونگکوک رو لمس کرد..

_تا کی میخوای بغلم کنی یا دستمو بگیری؟..خودمم میخوام امتحانش کنم..

جونگکوک بلند شدو با دقت لباس تهیونگو از تنش در میاورد

_تا کی؟..تا ابد...حتی وقتی که خوب شدی!

تهیونگ لبخندی زد

_من خوب نمیشم کوک....یه روزم دلتو میزنم...

جونگکوک خنده ای کرد.

_دیوونه...اول صبحی باز چیزی خورده تو سرت خوشگله!؟

تهیونگ سردش شده بود..یه کوچولو به خودش میلرزید..

_هنوز خوشگلم جونگکوک؟..

جونگکوک به صورت زیبای پسر نگاه کرد..

_مثل ماه میمونی...تهیونگی همش دوماه گذشته چرا فکر میکنی تغییر کردی!؟

در همین حین تهیونگو بغل کرد..

_چون خیلی وقته خودمو توی آینه ندیدم...

جونگکوک سمت حمام رفت..

_من آینه ی توعم دیگه...بهم اعتماد نداری!؟

تهیونگ خندید

_نه..ندارم..چون من شبیه آجوشی هم شده باشم تو میگی خوشگلی!

اروم تهیونگو روی زمین گذاشت...اون میدونست این مواقع باید دستش رو دور گردن کوک قفل کنه تا احساس امنیت کنه...
جونگکوک حتی لحظه ای از سنگینی این کارا خسته نمیشدو با عشق اونارو انجام میداد..
بقیه لباسای تهیونگ رو هم درآورد..

_گفتم لختم نکننن خجالت میکشم..

جونگکوک به بدن بلوری پسر نگاهی انداخت..

_من که تورو دیدم..خجالته چی اخه!؟

بعدم تهیونگو توی وان گذاشت..پسر سرش رو به عقب داد

_آخیش...این خیلی گرم و خوبه!

جونگکوک همینطور که لباسای خودشو در میاورد با تهیونگ هم حرف میزد

Mafia!Onde histórias criam vida. Descubra agora