part 53/last

3.3K 365 236
                                    

یک سال بعد*

پدر روحانی لبخندی زد

_من شمارو همسر یکدیگر مینامم...میتونید همدیگه رو ببوسید..

کتاب مقدس رو بست..
جونگکوک دستاش رو دور کمر تهیونگ گذاشت..

_امروز خیلی زیبا شدی پرنس من..!

قبل از قرار گرفتن لبخند روی لبای پسر کوچیکتر بوسه ی آرومی روی لبای تهیونگ زد..
اونقدر آروم و نرم لب های شیرین تهیونگ رو میبوسید که انگار میخواست تمام احساس قلبی خودش رو روی لبای پسر حک کنه..

قبل از جدا شدنش...بخاطر وسوسه ی درونیش گاز ریزی به لب پایین پسر زد که باعث ناله ی آرومی از طرف تهیونگ شد.

به محض جدا شدنشون تهیونگ مشت آروم و ضعیفی به سینه ی جونگکوک زد
زمزمه وار و آروم صدایی از حنجرش خارج کرد

_این چه کاری بوددد؟

جونگکوک با بی محلی کار خودش کرد....انگشت شصتش رو یکنواخت روی پوست صورت همسرش میکشید

_اونقدر زیبایی که احساس میکنم تا شب دوام نیارم..

تهیونگ خواست حرفی بزنه که جیمین صداشون کرد

_خوشگلا...مبارکههههه

به خودشون اومدن دیدن همون آدمای همیشگی دارن با عشق نگاهشون میکنن و دست میزنن...
تهیونگ آروم آروم قدم برداشتو اولین نفر جین هیونگشو بغل کرد...

_هیونگ...میدونی چقدر برام عزیزی؟میدونی چقدر دوستت دارم؟

جین قطره های اشکش رو پس زد

_خوشگله من...هنوزم پسرکوچولوی مهربون منی منم دوستت دارم..امیدوارم جونگکوکی خوشبختت کنه...دیگه گریه هاتو نبینم...

تهیونگ گونه ی هیونگش رو بوسیدو نفر بعدی نامجون رو در آغوش گرفت...

_هنوز یادمه وقتی دیدمت چقدر احساس امنیت کردم هیونگ...لطفا بازم مثل پدرم باش...برام پدری کن...دستتو روی سرم بکش...بگو مراقبتم...بگو جات توی دلم امنه...

نامجون سر پسر رو بوسید..

_هرچی که تو بخوای عزیزم....امیدوارم خنده از روی لبات پاک نشه!

تهیونگ سری تکون دادو لبخندی زد..رفته رفته خیالش از بابت خانوادش راحت میشد..
دست هوسوکی رو گرفت..

_هیونگه بامزه ی من...لبخند رو...مهربونی رو...جنگیدن با تنهاییام رو از تو یادگرفتم...لطفا کنارم بمون و مراقب جیمینی باش:)!

هوسوک تهیونگ رو توی بغلش کشید

_تهیونگی عزیز ما...من همیشه کنار توعم...با اومدنت توی سرنوشت تک تکمون نمیدونی چقدر خوشحالمون کردی...

تهیونگ از هوسوک آرامش میگرفت...
آرامشی که قابل وصف نبود...
و بعدی بهترین دوستش...جیمین...!

Mafia!Where stories live. Discover now