part 42

2.1K 323 161
                                    

گوشیشو جواب نداد....
به جین چی میگفت....میگفت تهیونگ همچین بلایی سرش اومده...
اون حتی هنوز وقت نکرده به تهیونگ بگه کیم کشته شده و مادرش هم مرده....چه برسه به اینکه به جین هم خبر بده...
تهیونگ نق زد

_کی بوددد؟چرا جواب ندادی؟

جونگکوک گوشیشو بیصدا کردو گذاشت توی جیبش

_هیچکس عزیزم...

پسر سرشو پایین انداخت

_ببین جئون...من کور شدم ولی کر که نشدم گوشیت زنگ خورد کی بود؟هیونگم بود نه؟..

جونگکوک مجبور شد بگه

_اهوم...هیونگت بود..

تهیونگ دلش نمیخواست هیونگاش بفهمن چه بلایی سرش اومده...

_بهشون نگو باشه؟

جونگکوک لبخندی زد

_باشه نمیگم...

تاکسی گرفت که اونارو تا هتل برسونه..
جونگکوک اروم سر تهیونگو روی شونش گذاشت و جالب بود که تهیونگ مخالفتی نکرد..
کل راه به این فکر میکرد که دنیای پسرکش چقدر تیره و خالی از هر چیزی شده...
اگه تند نمیرفت...اگه جلوی رفتنش رو میگرفت...شاید الان تهیونگ خیره میشد تو چشماشو عالمو رنگی میدید..
از تاکسی پیاده شدن جونگکوک برایداستایل تهیونگو بلند کرد...
تهیونگ پای سالمشو تکون میداد

_بزارم زمیننن...همه دارن نگاهمون میکنن نه؟..

جونگکوک فقط به صورت پسر نگاه میکرد..

_نه...کسی مارو نگاه نمیکنه!

سوار آسانسور شد و دکمه رو فشار داد.
تهیونگ مدام بغض میکرد..

_الان کجاییم؟؟؟..

جونگکوک همه ی قلبش داشت از غم منفجر میشد..

_الان توی آسانسوریم پسرخوشگل..

از آسانسور زدن بیرون و درو باز کرد...
با پا درو بست و تهیونگو روی تخت گذاشت...
بالشتو زیر سرش مرتب کرد..

_یه چیزی بگیرم روت یا نه؟..

تهیونگ سوز سرمارو حس میکرد..

_چرا...یه چیزی بگیر روم..

جونگکوک ملحفه ای روی تهیونگ انداخت..

_اذیت نیستی؟برم برات یه چیزی درست کنم؟..

جونگکوک مردمک چشم تهیونگو میدید و که به اطراف میچرخه...

_اینجا...زیادی تاریکه....نمیتونم تحملش کنم...

جونگکوک جفت پسر نشست...

_تهیونگ...باید سعی کنی چندماهی باهاش سر کنی...باهم باهاش سرمیکنیم...دنیای تو تاریکه دنیای منم تاریکه تهیونگ..فقط روم حساب کن خب؟

Mafia!Where stories live. Discover now