part 45

1.9K 324 93
                                    

کوک با دیدن ویلیام برادر لوسیفر..اخم روی صورت خندونش نقش بست..
غرید..

_تو اینجا چی میخوای عوضی؟..

ویلیام پوزخندی زدو دستش رو روی موتور کوک کشید..

_من؟..بهتره بگم تو اینجا چی میخوای...البته که منم بودم بعد از اون رسوایی وسط پُز دادن و رجز خوندنای الکی وقتی ضایع میشدم..فرار میکردم..

جونگکوک به خاطر تهیونگی که گیج شده بود دعوا راه ننداخت...

_هیچی به تو مربوط نیست..گمشو ویلیام..

ویلیام مستانه خندید

_تو...یه بازنده ای جئون جونگکوک یه بازنده ی حقیر...خواستی طعمتو بکشی...کشتنش...پس تو دیگه به درد یه رئیس مافیا بودن نمیخوری...از همون اولم به درد نمیخوردی..

تهیونگ نگران بود..

_جونگکوک...ا..این کیه؟..با...کی داری حرف میزنی!؟

جونگکوک از عصبانیت دندوناشو روهم فشردو نزدیک پسر شد..

_بازندم ولی نیشم هنوز زهر داره...گورتو گم کن!

ویلیام شونه ای بالا انداخت...

_احتمالای دعاهای خواهرم گرفت...بلاخره سر افکنده شدی...به امید دیدار جئون جونگکوک..

با قدمای محکم ازشون دور شد...
کوک به دستای مشت شده ای که خون به سرعت درش جریان داشت نگاهی انداخت...

_لعنتی...

تهیونگ نفسای عمیق میکشید...دستش رو آورده بود بالا و دنبال دست جونگکوک میگشت تا اونو بگیره...

_چیشده جونگکوک...د..داری منو میترسونی....کی بود؟..چ..چرا بهت گفت بازنده....ک..کوک توی اون عمارت چه خبره؟؟

جونگکوک دستشو لای موهاش برد...
الان موقعش نبود...
تهیونگ صداشو برد بالا و با اخم نالید

_جونگکوک...میگم کی بودد؟چیشدههه؟چیو داری ازم قایم میکنی!؟

جونگکوک دست تهیونگو گرفت...

_ببین...ببین عزیزم...راستش پدرخوندت کشته شده...قبل اینکه دست من به برسه و منم....به اون چیزی که میخواستم نرسیدم...

ناخداگاه قطره اشکی از چشمای تهیونگ چکید...

_م..مامانم!؟م.مامانم..با اون زندگی میکرد...

جونگکوک اونقدر عصبی و نگران بود که صدای تپیدن قلبش رو حس میکرد..
بوسه ای به دست تهیونگ زد..

_ببین شازده کوچولوی من....نمیدونم چجور بگم...میدونم الان خیلی دیره...خیلییی دیره..ازم دلخور میشی...ولی...اون مادرت بود که کیم رو کشت...و..همون موقع...خودشم کشته میشه!..متاسفم تهیونگ می..

حرفش رو حرف تهیونگ ناتموم موند...

_س...ساکت شو جونگکوک...م..مامانم...و...ولی اون..اون قول داده بود یه روزی..بیاد سراغم...

Mafia!Where stories live. Discover now