part 48

1.9K 315 116
                                    

چشماشو باز کرد...
چیزی جز سفیدی سقف نمیدید..
سرش رو برگردوندو تهیونگ رو مچاله توی بغلش دید..
نفس راحتی کشید..
مثل کابوس میموند...
کابوسی که هیچ تمایلی برای به حقیقت پیوستنش نداشت...
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت...
صبح شده بود...
اما قرار بود فقط یکم بخوابن...
خوابی که دیده بود مدام توی سرش تکرار میشد..
با موهای پسرکه معصوم ولی تخس توی بغلش بازی میکرد...
پوست نرم کمرشو نوازش میکرد...
دیشب رو یه دور مرور کردو لبخندی زد...
آروم در گوشش اسمش رو به زبون آورد..

_تهیونگی....تهیونگ بیدارشو عزیزم..

با صدایی که ضعف داخلش موج میزد جواب داد

_ه..هوم!؟

جونگکوک از روی پتو تن پسرو نوازش میکرد..

_بیدارشو عزیزم...صبح شده..مثلا قرار بود یه کوچولو بخوابیم...حتی شام نخوردیم..چندساعت دیگه عمل داری...باید دوش بگیریم...

اما تهیونگ بیشتر به جونگکوک چسبید..

_م..میخوام بخوابم کوک...خیلی خستم..!

جونگکوک بلندشدو به زور تن خسته ی تهیونگو با خودش بلند کرد..

_خواب کافیههه کوچولووو..بدو کلی کار داریم..

تهیونگ نالیدو بی جون جونگکوک رو زد

_اگه توو....اگه تو جلوی اون دیک نکبتتو میگرفتی...الان...الان من داغون نبودم...

جونگکوک متعجب به تهیونگ نگاه میکرد.

_منن؟؟؟مننننن؟تهیونگ خان یادت رفتهههه؟؟کی بود میگفت دوستت دارممم..ها؟کی بود میگفت تندتررر فکر کردی یادم میرههه؟

تهیونگ سرش رو به شکم عضلانی کوک چسبونده بود.

_شکر خوردم...هیششش ادامه ندههه..

جونگکوک خندیدو تهیونگو توی بغلش گرفت..

_دیگه کار از کار گذشتههه خوشگله...

تهیونگ الکی ادای گریه درمیاورد...اما جونگکوک دربرابرش فقط میخندید..
تنها چیزی که گاهی لبخندش رو از بین میبرد همون کابوس بود..

......

دکتر نگاهی به تهیونگ انداخت..

_استرس نداری؟..

تهیونگ لبخندی زد..

_نه....فقط میخوام زودتر تمام شه!

دکتر هم لبخندی زد..

_خیلی خوبه....انگاری جونگکوک بیشتر از تو که عمل داری استرس داره...

رنگ کوک مثل گچ دیوار شده بود...

_چ..چی؟منن؟نه استرس ندارم..

دکتر جواب آزمایشای تهیونگ رو توی دستش جا به جا کردو خندید..

Mafia!Where stories live. Discover now