Ch.2 : Ability

556 110 36
                                    

چند دقیقه بعد با یه شیر پاکتی کوچیک و یه بسته کیک شکلاتی قامت بلندش رو، رو به روی نگاهم نگه داشت و باعث شد نور نصفه نیمه‌ی روز برای چند لحظه‌ی ناچیز از سنگ قبر بی‌نام و نشونم دریغ بشه. کنارم نشست و در حالی که انگار زانوهاش از این خم شدن موقتی نهایت لذت رو می‌بردن، شکل پدربزرگ‌ها آهی کشید.

شیر و کیک رو سمتم گرفت و من طنز و کنایه‌اش رو با کمال میل قبول کردم؛ حتی با اینکه اونقدرها هم راجع به ذائقه‌ی ترکیب این مدل میان وعده سررشته نداشت. برای اینکه متوجه بشه منظورش رو گرفتم، پوزخندی زدم و گفتم «برای بچه‌اتم همینجوری خرید می‌کنی؟»

نگاهش رو به ساختمون دوخت و سر تکون داد؛ در حالی که پاکت جدید سیگارهای مشکی رنگش رو باز می‌کرد، به سادگی گفت «ازدواج نکردم.»
سیگار روی لب‌های حجیمش خودنمایی می‌کرد و بین ابروهاش همچنان گره افتاده بود؛ به شیر اشاره زد و در حالی که آتش فندک صدادار نقره‌ای رنگش رو با نمایش خیره کننده‌ای جلوی سیگارش گرفت، گفت «خسته نمیشی؟»

ازش نپرسیدم راجع به چی حرف می‌زنه اما خودش بعد از گرفتن اولین کام ادامه داد «منظورم اینه که حیف این سن و ساله...»
فندک و پاکت رو به زحمت توی جیب شلواری که حالا تنگ‌تر به نظر می‌رسید فرو برد و پای صاف شده‌اش رو دوباره خم کرد. پاچه‌اش بالا پریده بود و اگه جوراب مشکی ساق بلندش کمی کوتاه می‌اومد، می‌تونستم قسمتی از ساق ورزیده و موهای بلند پاش رو ببینم.

صدای خنده‌ام رفته رفته اوج گرفت و نتونستم جلوی خودم رو از گفتن این جمله بگیرم «پس قضیه اینه. بابابزرگ بازی...»
بعد از مکالمه‌ی بی‌سرانجامش همچنان موند تا از شکم سیرم مطمئن بشه اما سکوت مبهمی گوش‌هاش رو پر می‌کرد و باعث می‌شد اخم پنهان در رفتارش شدیدتر به نظر بیاد. با اون کلاه زرد مسخره نگاهی بهم انداخت؛ سیگار تموم شده‌ای رو که هنوز دودش هوا بود، روی زمین پرت کرد و با تردید ازم رو گرفت.

کیک شکلاتی که توی ترکیباتش اسم فندق به چشمم خورد رو سمتش گرفتم و در حالی که نی رو داخل پاکت شیر فرو می‌بردم گفتم «بهتر بود ازم می‌پرسیدی... میونه‌ام با فندق خوب نیست.»
انگار اهمیتی به چیزی که می‌گفتم نمی‌داد؛ فقط کیک رو پس گرفت و به سرعت پرسید «چند سالته؟»

در سکوت ادامه‌ی شیرم رو خوردم؛ از مزه‌اش حالم به هم می‌خورد اما چشم‌های پدرانه و دلسوزش مانع از این می‌شد که ردش کنم! سیگار دومش رو روشن کرد. ساعت فلزی و نقره‌ای رنگ روی مچش یازده و نیم رو نشون می‌داد. توی چند ساعت این هفتمین سیگارش بود. صداش رو صاف کرد و با لحن محکمی، انگار که چیز بهتری برای پرسیدن به ذهنش رسید باشه، گفت «برای چی هر روز اینجا می‌شینی؟»

شونه‌ای بالا انداختم؛ حتی شاید دقیقا همین کلمات رو نگفت چون صداش به سختی از بین تموم اون جنجال ساختمون سازی رو به رو به گوشم می‌رسید اما مهم این بود که اساسا جوابی نداشتم.
از جا بلند شد و دوباره فیلتر سیگارش رو جلوی چشم‌هام روی زمین رها کرد؛ می‌خواست بره اما مردد بود. برگشت و نگاه دوباره‌ای بهم انداخت. در نهایت وقتی پاکت شیر خالیم رو جلوی چشمش مچاله کردم و ابرو بالا انداختم تا حرفش رو بزنه، بیخیال شد و رفت.

Drafted Onde histórias criam vida. Descubra agora