Ch.23 : We were alone

232 61 21
                                    

آپارتمان وو شیک از زمان برگشتم به آنسان، تبدیل به تنها جایی شده بود که بی اختیار توش رفت و آمد می‌کردم؛ جسدم کنار در خونه‌اش دوباره جون می‌داد و داشت مجذوب خستگی می‌شد.

صدای ساعت ذهنم کم کم به خواب آرومی به دور از یادآوری تظاهرات هر روزه، دعوتم می‌کرد که با صدای چرخیدن کلید سر بلند کردم و از شلوار پارچه‌ایش متوجه شدم خودشه.
«نباید عادت کنی اینجا بیای...»
«من تازه می‌خواستم بگم کلیدتو بدی به خودم...»

با دیدن سر و وضعم احمقانه خندید و کنار رفت تا برم داخل؛ آشوب مهمونی هنوز پا بر جا بود و قوطی‌های سوجی همه جا دیده می‌شد «هنوز تمیز نکردی اینجا رو؟»
«نه وقت نشد. چیزی می‌خوری؟»

خودم رو روی مبل پرت کردم و آهی از سر لذت کشیدم «سوهی چطوره؟»
با چشم‌های خسته‌اش به لیوان خالی آب نگاه می‌کرد که سر تکون داد و کوتاه گفت «خوبه...»
منظورم از "سوهی چطوره" یعنی "هنوز زنده‌ست؟" و وقتی می‌گفت "خوبه" متوجه می‌شدم که "آره... متاسفانه هنوز زنده‌ست."

توی اون لحظه به مفهوم همه چیز شک داشتم؛ شب قبل رو کامل نخوابیده بودم و بیشتر به مریض داری گذشت... با همه‌ی این‌ها اون حروم‌زاده خستگیم رو دید و یه سری دری وری راجع به "روابط بزرگسالانه" تحویلم داد. عصبانی نبودم؛ دلگیر یا همچین چیزی شاید. می‌دونستم نباید تا اون حد پیش برم ولی این باعث نمی‌شد پشیمون باشم... حداقل دیگه هر روز صبح با دیدنش حس نمی‌کردم با "نداشتن اون فرد برای خودم"، چیزی رو از دست میدم.

وو شیک همچنان به همون لیوان خالی آب خیره نگاه می‌کرد و می‌تونستم قرمزی صورتش رو ببینم؛ دست‌هاش رو لبه‌ی اوپن مشت کرده بود تا خودش رو نگه داره.
«اشکالی نداره اگه مدتی پیشت بمونم؟ صبحا میرم سرکار تا حدود هشت... فقط برای خوا...»
«بمون...»

همزمان گوشیم ویبره رفت و فهمیدم کسی که حتی اسمش هم حالم رو بد می‌کرد، بهم پیام داده؛ خنده‌ی ناباورانه‌ای روی لبم پدید اومد «چیه... چرا یه طوری میگی که احساس کنم زوری گفتی؟»
انگار به خودش اومده باشه دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و سریع مخالفت کرد «نه نه فقط... اینجا نبودم.»
«کجا بودی پس؟»

خودش رو روی کاناپه‌ی خاکستری جلویی انداخت و به پرده‌های سفید رنگ رقصان در هوا نگاه کرد «سوهی سختشه خیلی. نگرانم خودشم یه کاری دست خو...»
چشمی چرخوندم «یعنی تو می‌خوای باور کنم دختری که تموم دغدغه‌ی زندگیش اسکین بازی و پول در آوردن از استریم‌هاش بود الان ممکنه همچین کاری کنه؟»
اخمی کرد و با ترش‌رویی کوسنی از روی کاناپه سمتم انداخت «اینطوری نگو...»

وو شیک تنها کسی بود که هیچ وقت حرفم رو جدی نمی‌گرفت؛ ادامه داد «خب یعنی گیمرها آدمای سطحی نگرین. منظورت اینه؟»
امروز همه دنبال این بودن که بهم ثابت کنن عقاید مزخرفی دارم؛ قبوله! شونه‌ای بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم «باشه پس... وقتی دهن باز می‌کنم باید نقد بشم و وقتی بسته‌ست هم باید نقد بشم.»

Drafted Where stories live. Discover now