Ch.18 : Dislocated

236 65 11
                                    

لشکر امواج به رهبری ذهن من، سمت ساحل حمله‌ور می‌شد و برای پاک کردن این شهر از گند و کثافت تلاش می‌کرد؛ منتها زورش فقط به همون خط خیس تلاقی سپاه شن و ماسه و افراد خودش می‌رسید.
طولی نکشید که عطر خام اون ظهر بارونی و جنگ دریا با خشکی، باعث شد شدیدتر دلپیچه بگیرم و مثل هر روز بعد از مستی، حالت تهوع دست از سرم برنداره.

البته مدتی بعد، یه خانواده‌ی خارجی این وقت به فاک رفته از سال، اومده بودن آنسان و دقیقا روزی که به کمی جدا افتادگی نیاز داشتم، با پرسه زدن توی ساحل بهم یادآوری می‌کردن که حالا نه تنها از رفقام جدا نیستم، که روابطم بین المللی شده! صدای جیغ جیغ اون بچه‌ی فاک مغز و مادرش که بدتر به انگلیسی داد می‌کشید "اندرو! از آب فاصله بگیر!" تنها چیزی بود که کم داشتم تا فکر قتل هم به ذهنم خطور کنه.

حالا با سفر به کره‌ی جنوبی که هشتاد درصد مردمش حتی نمی‌تونستن درست و حسابی کلمات زبان خودشون رو ادا کنن، مشکلی نبود، چرا آنسان؟ هیچ چیز به جز دلایل کاری به ذهنم نمی‌رسید! مدتی بعد اون خانواده، شامل اندروی عزیز و حروم زاده بالاخره بیخیال این یه تیکه ساحل شدن و من دوباره با یه لبخند نصفه نیمه به انتظار تماشای غروبی که هرگز رخ نمی‌داد، نشستم.

سوز تقریبا سردی گوش‌هام رو در آغوش می‌گرفت. بارون اونقدری تند نمی‌بارید که ساحل رو کاملا خیس کنه اما می تونستم شلاق‌هاش رو روی گونه‌هام احساس کنم. اون شلوار گشاد پنس دار و کت لی، بضاعت خرید گرما رو برام نداشتن و فکم رفته رفته شروع به لرزیدن می‌کرد.
بین همه‌ی این احساسات ضد و نقیضی که نمی‌دونم چطور وجودشون امکان پذیر بود، به نامجون فکر می‌کردم؛ به این که حتی روحمم خبر نداشت اون مهندس عتیقه می‌تونه با اون همه مشغله به چیزی مثل شبکه‌های اجتماعی توجه نشون بده.

زمانی که گوشیم رو گرفت تا آیدیش رو وارد کنه، اضافه کرد "توش چیزای مفیدی میــ...." من اون موقع برای شنیدن کلمه‌ی مفید بیش از حد دلزده بودم برای همین به ادامه‌ی حرفش توجهی نشون ندادم. اما حالا، به عنوان تفریح ممنوعه‌ی یه روز تعطیل، تقریبا به یاد نداشتم چند دقیقه به اون عکس کوفتی که بین پست‌هاش پیدا کردم، زل زده بودم.

نه صرفا چون خوش تیپ به نظر می‌رسید؛ همزمان که مشغول نگاه کردن بودم، توی ذهنم چرخ می‌خورد که چطوری براش کامنت نذازم "عجب چیزای مفیدی!" ولی همون حس هم با تماس جئون دووم نیورد.
«کجایی جین؟»
با بی حوصلگی جواب دادم «اومدم پاتوق قبلی...»

بدون اینکه به جوابم اهمیتی بده، همراه با نفس نفس زدن گفت «بیا به این آدرسی که میگم...» به اندازه‌ای مکث کرد که از میزان بحرانی بودن شرایط مطلع بشم «بابای سوهی...»
من با تموم احساس غمی که در عرض چند ثانیه بهم منتقل شد فقط آهی کشیدم «باشه... فهمیدم.»

Drafted Where stories live. Discover now