از "قصههای جین و تصمیمات خودسرانهاش" میتونم به صبح روز دوم اکتبر سال دوهزار و بیست یک اشاره کنم که جلوی فنسهای محوطهی ساخت ایستاده بودم و اون صبح پاییزی رو با سیگار کشیدن شروع میکردم. هوا قصد نداشت بهم لطفی کرده باشه و تصمیمم رو با یه بارش صبحگاهی حمایت کنه... خورشید سایهی تنفرش رو روی صورتم انداخته بود و با تموم حسادتش نسبت به دمای مطلوب کرهی زمین، میتابید.
کیای نقرهای رنگش رو دیدم و نفس حبس شدهام توی زندان دلهره، دست به اعتصاب دم و بازدم زد؛ در حالی که با بیحوصلگی از ماشینش پیاده میشد خمیازهای کشید و بعد از دیدن من، با سر سلام داد. موهای خوشحالتش مثل اغلب اوقات بالا زده شده بود و میشد توش چندتا تار سفید رنگ دید.
نمیدونستم دلم میخواد یقهی اتو خوردهی پیرهنش رو توی مشتم بگیرم و عقدههای روی هم انباشته شدهام رو با چندتا ناسزا خالی کنم یا که فقط بشینم و یکدستی و هماهنگیش رو با اون شلوار پارچهای طوسی رنگ، تماشا کنم. لباسهاش جوری روی تنش خوابیده بودن که حتی چروکهای اطراف پایین تنهاش "کامل" ترین "نقص" زندگیم به حساب میاومدن.
با دیدن چهرهام که حالت طلبکاری داشت، آه خستهای کشید و باعث شد از موضعم کوتاه بیام. اگرچه هنوز نمیدونستم چیشد که اون فرد من رو به مدت سیزده ساعت بیخواب کرده بود و اینطور خونسرد بهم سلام میکرد؟
وقتی داشت به سادگی با حالت "تو دیگه چی میخوای؟" از کنارم رد میشد تا برای بار دوم نادیدهام بگیره، اخمی کردم و بعد از انداختن فیلتر سیگارم روی زمین، از پیرهن مشکی رنگش گرفتم و وادارش کردم بایسته. وقتی برگشت و با نگاه متعجبش بهم خیره شد، کلمات بیاختیار روی زبونم جاری شدن و این باعث شد نگاهش معطوف لبهام بشه.
«هنوز کاری برام هست؟»به دست راستم نگاهی انداخت و بعد از اینکه لب ورچید و "هومی" گفت، صداش رو صاف کرد «دستت بهتره؟» و نگاه کوفتیش رو روی زخمهای صورتم چرخوند و سر کج کرد تا درستتر بررسیم کنه.
داشت طفره میرفت؛ طمأنینهی نگاه و لحن خونسردش آرومم میکرد اما همزمان با این احساس آرامش، شنیدن صدای روی اعصابش مثل راه اندازی یه برنامهی پیش فرض برای نابودی سیستم بود که از لو رفتن اطلاعات جلوگیری میکرد. غریدم «دیگه کسی باور نمیکرد هنوز درد میکنه برای همین آتلشو باز کردم.»
هنوز نگاه نافذش روی بدنم میچرخید؛ روی شلوار جین زاپدارم، بعد هودی خاکستری رنگم که روش عکس مایکل بیجردن چاپ شده بود، و موهای بلندم که بالا، توسط کش مشکی رنگی بسته بودمشون اما هنوز اونقدر بلند نبودن که منظم جهت بگیرن و همین باعث میشد آشفته به نظر برسم. بعد کم کم لبخند روی لبش پدید اومد و متوجه شد باید در مقابل جملهام واکنشی داشته باشه.
صاف ایستاد و انگار توجهش به این مکالمه جلب شده باشه، کیفش رو بین دستهاش جا به جا کرد «کار که هست اما فعلا...» دوباره مردمکهای مبهم و خریدارش رو روی بدنم چرخوند و چشم ریز کرد «فعلا بیا پیش خودم...»
داشت واکنشم رو از روی اجزای چهرهام بررسی میکرد و لذت میبرد؛ دوباره بدون اینکه کنترلی روی کش اومدن دهنم داشته باشم لبخند مضحکی لبهام رو تزیین کرد که برای جمع کردنش گفتم «منظورت اینه که به دستیاری چیزی نیاز داری؟»
«غیر از اینم میتونه باشه؟»لعنت بهت مرد! نگاهم رو دزدیدم و قسمتی از لبم با بی عقلی و خودسری تموم بین دندونهام رفت «و کارت اونجا چیه که من دستیارش باشم؟»
در حالی که محتوی خالی دهنش رو آروم میجوید و انگار دنبال کلمات مناسب موضوع بحث میگشت، اخم کرد و سر تکون داد «بهم چی میخوره؟»مطمئنم مغزش داشت به ترتیب، واکنشهای همیشگیش رو دستور میداد و اون اجراشون میکرد؛ لبخند بزن، لبخندت رو وقتی هنوز لبخند اون پسر تموم نشده قطع کن و حالا به روحش زل بزن، سر تکون بده، یه سوال بی ربط بپرس و وقتی کنجکاوش کردی، بدون جواب رهاش کن.
جوری که انگار برای همه چیز یه برنامهی راهبردی داشت! بی شک میتونستم بگم الان معطل یه دیالوگ تاریخی بود تا بسته سیگارش رو از جیبش بیاره بیرون.«داری هنوز فکر میکنی؟»
یکم من و من کردم؛ با اینکه میدونستم یه کارگر با این سر و وضع به محل کارش نمیره و قطعا مهندس ناظره اما وانمود کردم اسمش یادم نیست تا حالت چشمهاش وقتی با ابهت شغلش رو زمزمه میکرد، از دست ندم «اومم... مهندسِ... یه اسم قشنگی داشت.»دوباره کیفش رو بین دستهاش جا به جا کرد و همزمان که بالای لبش رو دست میکشید، خندید «همونی که مثلا یادت نمیاد... زیاد مهم نیست.»
دهن خشک شدهام رو بستم و تظاهر کردم منظورش رو نگرفتم اما وقتی میزان هشیاری ساعت هشت صبحش اینطور تحت تأثیرم قرار میداد، کنترل کردن خندهام کمی سخت بود «منظورت اینه که چایی برات بیارم یا یه همچین چیزی؟»در حالی که راهش رو کشید، سؤالم رو با برداشتن اولین قدمهاش جواب داد «این هنوز یه ساختمون کامل نشده که خدمه نیازش بشه...»
ازم دور شده بود برای همین با صدای بلندی گفتم «بهم سخت بگیر! از پسش بر میام!»صدای خندهاش بهم اعتماد به نفس این رو داد که توی موقعیت مشابه، باز هم در این رابطه شوخی کنم. اما من در نهایت از بیرون یه تیکه چوب خشک بودم؛ حتی وقتی خجل میخندیدم، نمیشد گفت حالتی توی صورتمه. اجازه میدادم مکالمات رو هدایت کنه چون من زیاد توی "پرسیدن" خوب نبودم.
دوست داشتم خودم رو از چشم اون نگاه کنم و ببینم دقیقا چی باعث میشه افکارم رو روخونی کنه. انگار بیشتر از عدد مورد انتظارم عمر کرده بود!
وقتی قدمهاش با احتیاط محوطهی ساخت رو دور زدن تا به اون داربستهای فلزی سرهم شده برسن، دنبالش راه افتادم و دعا کردم جملهام رو جدی نگرفته باشه. موقعی که پشت سرش راه میرفتم، زیر نگاههای کارگرها بودم اما احساس خطر یا معذب بودن نمیکردم. دوست نداشتم به دلیل این موضوع فکر کنم.***
میدونید که من به کامنت هاتون احتیاج دارم درسته؟ اما خب چون ووت ها دلگرمم میکنن چیزی نمیگم. ولی راستش رو بخواید، منم بعد از خوندن دوباره ی این تیکه حرفی برای گفتن نداشتم🤷♂️
![](https://img.wattpad.com/cover/300585874-288-k966900.jpg)
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...