Ch.21 : We are blind

209 53 7
                                    

روی صندلی‌های ناراحت و فریاد کش بیمارستان نشسته بودم و به مهملاتی که از تلویزیونش پخش می‌شد، نگاه می‌کردم. جئون با یه شیشه کوچیک آب سیب سر رسید و وادارم کرد همه‌اش رو بنوشم. این اواخر تنها چیزی که بینمون رد و بدل می‌شد...
«حالت چطوره...»

سر چرخوندم و متوجه شدم مخاطب اون حرفش من نیستم؛ پشت تلفن با کسی صحبت می‌کرد. بی اهمیت به مکالمه‌اش، نفس عمیقی از بوی مواد ضدعفونی کننده گرفتم و دوباره به صفحه‌ی کوچیک تلویزیون برگشتم.
«نه خوبه. اینجاست پیش منه... سوهی هم بهتره فعلا بیهوشه... باشه فردا میریم... میبینمت.»

از لحن حرف زدنش که به هیچ وجه گستاخانه نبود و از محتویات گفت و گویی که فقط یه طرفش رو شنیدم، کاملا متوجه شدم شخص پشت تلفن تهیونگه.
گوشی رو قطع کرد «حالت رو می‌پرسید...»
بدون گرفتن نگاهم، بیروح زمزمه کردم «و تو بهش گفتی خوبم.»
«چیزیه که از خودت شنیدم.»

سر تکون دادم و قصد نکردم اون مکالمه‌ی بی معنی رو ادامه بدم. مدتی بعد که به نظرم رسید داره چرت می‌زنه، چرخیدم تا بهش نگاهی بندازم.
دست به سینه، سرش رو به دیوار تیکه داده بود و آروم نفس می‌کشید؛ هیکلش بوی خستگی می‌داد و کتونی‌هاش گلی بودن. آروم بازوش رو دست کشیدم «می‌خوای بری خونه؟ من اینجام... وو شیکم هست.»
چشم‌های درشت اما قرمزش رو باز کرد و با گیجی اینطرف و اونطرفش رو از نظر گذروند «میشه...»

انگار مردمک‌های مهربونم وادارش می‌کرد حرف بزنه ولی من جرئت نداشتم چیزی بگم تا امیدوارش کنم.
کمی من و من کرد و صاف نشست «می‌تونم امشب خونه‌ی شما بخوابم؟ تهیونگ الان میرسه...»
لبخندی غیر واقعی روی لب‌هام نشست که هر چند بی احساس اما ناخودآگاه زده شد «البته. منم دیگه خسته شدم... بیرون می‌بینمت.»

تنهاش گذاشتم و رفتم سمت اتاقی که توش سوهی رو بستری کرده بودن؛ وو شیک سرش رو روی تخت گذاشته بود و آروم نفس می‌کشید. اتاق رو خنکای بخور و عطر همیشگی اون دختر پر کرده بود.
می‌خواستم بیخبر برم که صدای آرومش به گوشم رسید «جین...»

رفتم سمتش و اینبار واقعی لبخند زدم؛ می‌خواستم بگم متأسفم که نمی‌تونیم سوار ماشین وو شیک بشیم و شهر رو با فریادهات غمگین کنیم اما من هر وقت به اندوه چشم‌هاش می‌رسیدم بی کلمه می‌شدم «استراحت کن مزاحم نمیشم...»
خیلی ضعیف به نظر می‌رسید اما هنوز هم لحنش رو مستحکم نگه می‌داشت «به وو شیک بگو بره خونه...»

نگاهی به تن خسته‌ی اون پسر انداختم و بعد از فرو بردن دست‌هام داخل جیب‌های شلوار پنس دارم زمزمه کردم «من برم یه دوش بگیرم و برگردم... می‌فرستمش بره. تهیونگ هم میاد.»
«میه چطور...»

هیچ چیز به اندازه‌ی مکالمات روزمره تنفرم رو برانگیخته نمی‌کرد اما نمی‌تونستم توی اون موقعیت به احساسات مزخرفم اهمیت بدم «پدرش باز... دردسر درست کرده. گفت فردا میاد. نگران نباش.»

Drafted Where stories live. Discover now