Ch.46 : Senerity

234 54 44
                                    

موسیقی ملایمی از رادیوی سوهی توی تراس پخش می‌شد. آسمون آروم می‌بارید و من مدام... شهری که آدم‌هاش توی اوج خواب گیر کرده بودن رو تماشا می‌کردم، نگاهم رو می‌دزدیدم و به آسمون پنج صبح زل می‌زدم، کامی از چندمین سیگارم می‌گرفتم و کمی می‌نوشیدم؛ این چرخه با بیهودگی تموم ادامه داشت.

با وجود مقاومت سرسختانه‌ی مغزم در رابطه با نامجون، نتونستم از خودارضایی اجتناب کنم؛ اینبار کمی متفاوت‌تر از همیشه انجام شد اما. طوری که شرمگینم می‌کرد... طوری که چشم‌هام رو بستم و سناریوی داخل ماشین رو ادامه دادم اما مجبور شدم از انگشت‌هام استفاده کنم و این خجالت‌آور به نظر می‌رسید. حوله‌ی دستشویی که کنار صورتم از یه حلقه آویزون بود رو بین دندون‌هام فشردم و سرم رو به دیوار مالیدم تا صدای به اوج رسیدنم بلندتر از صدای نفس نفس زدن‌هام نشه. نیم ساعت تموم روی در توالت نشستم و یاد روزی افتادم که کامنتش رو پایین پستم خوندم. واو! بعد از اون یکی از دخترها که صورتش رو توی تاریکی ندیدم، در دستشویی رو زد و مجبورم کرد گندکاریم رو تمیز کنم... خلاصه‌ای از شبی که بدون نامجون گذشت!

ولی اون حروم‌زاده حق نداشت من رو به این روز بندازه؛ این روزی که تا این ساعت، پنج صبح، هر ثانیه‌اش رو با فکر به انگشت‌هایی که داخل موهام حرکت می‌کردن، گذروندم. به این فکر می‌کردم که ازش هیچی نمی‌دونم جز یه سری حدسیات بی‌اساس و چندتا عکس از روند بزرگ شدنش.

و با این همه ندونستن، اون مرد از یه ریزش بارون سطحی، تبدیل به سیل مهیبی از احساسات مختلف شده بود؛ احساساتی که می‌تونستم ازشون دریا بسازم...
حتی حاضر بودم کفش‌هام رو بفروشم و کل شهری مثل لندن رو با پای برهنه دنبالش بگردم تا وقتی دیدمش از پاهام خون بیاد و بذاره برم توی آغوشش... همونجا... تنها بمیرم و بگم که هیچی نمی‌دونستم، که هیچ وقت نشناختمش. بهش بگم که ضربان‌های باقی مونده‌ی قلبم رو بهش هدیه میدم تا پلک‌هاش هیچ وقت بسته نشن.

«شنوندگان عزیز، صبح پاییزی و بارونی پنجم نوامبر رو شروع می‌کنیم با بحث پرطرفدار این روزهای مردم کره‌ی جنوبی؛ همراه بشید با کارشناس برنامه، پارک جونگ‌کی و صحبت‌های ایشون در رابطه با اعتراضات اخیر کارگران در سئول...»

رادیو رو از روی زمین برداشتم و از اونجایی که از کار کردن باهاش سر در نمی‌آوردم، فقط خاموشش کردم؛ خب باشه... اگه کارشناس از دری وری گفتن ساعت پنج صبح پول در می‌آورد، مردم چطور؟ کدوم احمقی اون ساعت به این چرندیات گوش می‌داد؟ شاید ژاپنی‌ها. عادت‌های عجیبی دارن... شاید سه صبح برای تمیزکاری بلند میشن و برای اینکه خوابشون نبره رادیو گوش می‌کنن.

فیلتر سیگار رو کف تراس رها کردم و دست بردم تا از توی پاکت یکی دیگه بردارم؛ بیشتر از دوازده ساعت بیداری کشیدن و مستی که داشت کم کم معده‌ام رو به سوزش می‌انداخت، بهونه‌هایی بودن تا گوشیم رو با ده درصد شارژ از توی جیبم بیرون بکشم و شماره‌ی نامجون رو بگیرم.
بار اول جواب نداد اما بار دوم با صدای گرفته‌ای که به زور به گوشم می‌رسید گفت «چیشده؟»

Drafted Where stories live. Discover now