Ch.12 : Be The lonely

231 66 9
                                    

یه مهمونی کوچیک هفت نفره خونه‌ی تهیونگ گرفته بودیم و با چندتا آهنگ تیک تاکی، ویدیو ضبط می‌کردیم. توی بیشتریش اثری از من نبود چون برخلاف تصورم، کاری که امروز کردم ذهنم رو خیلی مشغول نگه داشته بود. توی مغزم محاسبات بی فرجام ریاضی انجام می‌شد و من کنترلی روش نداشتم؛ دلم می‌خواست به تصمیم واحدی در رابطه با دانشگاه برسم.

هنوزم مطمئن نبودم مرخصی تحصیلی کمکم کنه به این رشته علاقه مند شم؛ من سه سال تموم سرگرم زمین شناسی و نقشه‌کشی بودم اما امروز فهمیدم واقعیت عمل خیلی پیچیده‌تر و دلهره‌آورتره. این مسخره‌ست که ما توی تموم مسائلمون همیشه شرایط ایده‌آل رو در نظر می‌گرفتیم. چون اینطور که پیدا بود، هیچ چیز کوفتی روی این زمین گرد، بدون زاویه قرار نگرفته و این در حالی بود که من از محاسبات زاویه‌ای فقط یه سینوس سرم می‌شد.

توی آشپزخونه ایستاده بودم که تهیونگ با یه پلاستیک آشغال وارد شد و پارتی هورنی که از اول مهمونی توی دهنش گذاشته بود رو به صدا در آورد. صدای مسخره‌اش برای این جشن شکست خورده طنین غم انگیز اما دلگرم کننده‌ای بود؛ اینکه اون پسر با این چیزای عادی و مسخره سر حال می‌اومد، حس خاصی بهم می‌داد. کلاه تولدی که بی هیچ مناسبت خاصی روی سرش خودنمایی می‌کرد رو در آورد و کاپ قرمز پلاستیکیش رو از روی اوپن برداشت تا با هم بنوشیم. مطمئن نبودم لیوان توی دستم حتی حاوی ذره‌ای الکل باشه چون هر چی بیشتر می‌نوشیدم، فقط دستشوییم می‌گرفت.
«ساکتی...»

همیشه همینطوری شروع می‌کرد و من می‌گفتم "آه این ته مسخره بودنه" اما آخر مکالمه، تموم زندگیم رو براش تعریف کرده بودم و با یه لبخند رهام می‌کرد.
خسته خندیدم و دستی روی پیشونیم کشیدم «چیزی نیست...»

بچه‌ها کم کم روی کاناپه‌های خونه‌ی کوچیکش پس می‌افتادن اما هیچ کس حوصله‌ی کم کردن صدای آهنگ رو نداشت؛ وو شیک همچنان مشغول سلفی گرفتن بود و شلوار پارچه‌ای مسخره‌اش نشون می‌داد هنوز از پدرش حرف شنوی داره. میه به بقیه زل زده بود و چهره‌اش مثل همیشه شبیه "یه دقیقه قبل از سکته کردن" به نظر می‌رسید.
جئون بدخلقی می‌کرد و مشخص بود که باز با مادرش بحث داشته؛ از پچ پچ‌هاش با سوهی مطمئن شدم اتفاقی افتاده اما حوصله‌ی دونستنش رو نداشتم.

یه آهنگ مسخره‌ی لاتینی و بی کلام داشت از ضبط با صدای زیادی پخش می‌شد و طعم شیرینی به افکارم می‌بخشید؛ بر عکس تصوراتم، میلم این بود که ادامه داشته باشه تا امشب رو با نوشیدن صبح کنم و از فکر کردن دست بکشم.
تهیونگ بیخیالم نشده بود و در حالی که شونه‌اش رو با در هم کشیدن چهره‌اش ماساژ می‌داد، بهم اشاره زد کمکش کنم؛ لیوانم رو روی اوپن گذاشتم تا بهتر بهش دسترسی داشته باشم. نالید «همیشه یه جاییم درد می‌کنه. قرار نیست بدون درد روزم سپری شه.»
«زیاد کار می‌کنی...»

Drafted Where stories live. Discover now