Ch.8 : Curiosity

257 73 13
                                    

تقریبا نسبت به همه چیز ناامید بودم و وقتی توی این حالت قرار می‌گرفتم، برام مهم نبود اگه تا ته خط برم. بنابراین علاوه بر اون یک و نیم میلیونی که با بیهودگی تموم از جیب جئون خرج کردم، تقریبا هر روز مقدار مشخصی پول از سوجین یا وو شیک به کارتم واریز می‌شد تا باهاش دوباره به سیگار برگردم و برای هر وعده، غذا بخرم تا با دور ریختنش، مقصر اصلی گرسنگی آفریقایی‌ها باشم. دلیل اینکه همگی دست جمعی تن به این حماقت داده بودن، خنده دار به نظر می‌رسید! اینکه پول بریزن به حسابم تا بعدا با کار کردن جبران کنم! اگه می‌خواستم "جبران"هایی که نکرده بودم رو بشمرم، به سواد ریاضی بالایی نیاز پیدا می‌کردم.

با اینحال سردی دست‌هام دوباره به گوشی لمسیم خوشامد می‌گفتن. باز هم حس بدی که از گروه‌های دوستانه می‌گرفتم، برگشته بود. اعصاب آرومی که قصد داشت برای یه سال ادامه داشته باشه، هنوز به سه ماه نکشیده، ترکم کرده بود و من دوباره دست به نوشتن قصه‌ی "جین و تصمیمات خودسرانه‌اش" زده بودم.

توی یه فروشگاه بزرگ مواد غذایی چرخ می‌زدم چون صرفا چتر نداشتم و منتظر بودم بارون بند بیاد که همون موقع سوجین صدهزارتا به حسابم واریز کرد تا از گرسنگی نمیرم. پشت بندش یه پیام کوتاه با همچین محتوایی "خوب بخور! می‌دونم سختته ولی امیدوارم از پسش بربیای." برام فرستاد که حس نکنم نسبت به محبتش مسئولیتی ندارم.

ساعت سه بعد از ظهر اول اکتبر بود و من یه دستی، جلوی قفسه‌ی رشته‌ها ایستاده بودم تا کم کم احساس گرسنگی بهم دست بده؛ اما این فقط حالم رو بدتر کرد. گردنم بابت تحمل وزن دست راستم که توی آتل بود و به خاطر این بیکاری حسابی خوش می‌گذروند، درد می‌کرد و من تقریبا توی این هفته‌ی اخیر هیچ فعالیتی رو بدون خرابکاری یا گند زدن به سرانجام نرسونده بودم.

برای همین احساس گرسنگی نمی‌کردم چون تصور گرفتن چاپستیک‌ها با دست چپ، کابوس خواب‌های شبانه‌ای بود که خوشبختانه چشم‌هام از بابت بی‌خوابی به خودشون نمی‌دیدن. در نهایت بعد از نیم ساعت گشتن توی فروشگاه، بارون همچنان ادامه پیدا کرد و من فقط یه بسته اسنک خریدم تا اگه بعدا زد به سرم، بریزم توی جوی آب.

چون عملا از همه کاری منع شده بودم، کسی سراغم رو نمی‌گرفت؛ تابستون تموم شده بود و بچه‌ها به زندگی بزرگسالانه‌اشون برگشته بودن. پراکندگی... من عاشق این کلمه بودم اما در عین حال تنفرم رو برانگیخته می‌کرد.

حسم دقیقا این بود که جایی از دنیا، اتفاقی در حال رخ دادنه که احتیاج به حضور من داره اما من بی‌توجه به اون نیاز اینجا ایستادم و با اینکه دارم قدم می‌زنم و خیس میشم، روی نقشه‌ی جهان یه نقطه‌ی قرمز رنگ ثابتم.
وقتی قدم‌هام من رو به سمت محوطه‌ی ساخت و ساز همیشگی سوق دادن، بدون اینکه قصد داشته باشم، ازشون متشکر بودم.

Drafted Where stories live. Discover now