داشتم کم کم عادت میکردم وقتی درهای آسانسور باز میشد با یه آدم منتظر رو به رو بشم چون وقتی سرگرم صحبت کردن با جئون بودم و به طبقهی سوم رسیدیم، اون دو در فلزی رو به روی دوتا دختر طلبکار باز شد و مجبورم کرد برای باز کردن در خونه، دست بجنبوم.
میه موهای مشکی رنگ و لختش رو پشت بدنش فرستاد و در حالی که به سرامیکها خیره بود گفت «خیلی وقته اینجاییم.» مثل همیشه مناسب تشییع جنازه لباس پوشیده بود.
«متاسفم. باید بهم زنگ میزدی.»
جئون تاییدم کرد و به دستهای لرزونم که مشغول باز کردن در بودن، زل زد.در رو باز کردم و کنار رفتم تا داخل بشن؛ توجهم به پلاستیک خوشبوی توی دستهای میه جلب شد و با تعجب گفتم «غذا خریدین؟»
سوهی "هومی" گفت و آلاستارهاش رو کنار جاکفشی رها کرد «حواسم بود نسخهی جدیدت رشته دوست نداره. گوشت خوکه و بیبیمباپ.» چشمی برای تیشرت آستین بلندش ریز کردم اما در نهایت ابرویی بالا انداختم و با احساس رضایت سر تکون دادم «خوبه. گرسنمه.»گشت و گذار خسته کنندهام با جئون رو فراموش کردم و سوییشرتم رو روی دستهی مبل انداختم تا میز ناهار "هشت شبی"مون رو آماده کنم.
جئون، بیخیال، بدن خستهاش رو روی مبل رها کرد و من کوتاه اومدم تا خستگی چند ساعت عکسبرداری و سر و کله زدن با رفقاش، از تنش در بره.میه اومد کمکم و با اشارهی صورت بهم فهموند یه سوپرایز داره و نباید هیجانزده به نظر بیام ولی فکر نمیکردم احتیاجی به اون هشدار داشت چون همینجوریش برای اونروز، چوب خطهای معاشرتم پر شده بود.
جئون بعد از بیرون اومدن سوهی از دستشویی، با صدای بلندی گفت «یعنی درست میبینم؟ سوهی شلوار پوشیده؟ نکنه بالاخره سردت شد؟»
میه آدامسش رو باد کرد و بعد با پوزخند، به جویدنش ادامه داد «همینم از من قرض گرفته.»و باعث شد با ناباوری بهش چشم بدوزم؛ اگه میخواستم به رفتارهای میه توجه کنم، قطعا نیاز به عقل بزرگتری برای توجیه شدن داشتم. در مواقع عادی اون فقط یه دختر ماتمزده بود که از سکوت کردن وسط گفت و گوها لذت میبرد اما وقتی اینطوری خودش رو بین چیزی میانداخت خیلی غیرطبیعی به نظر میرسید...
مدتی بعد صدای خندههاشون گوشهام رو میپوشوند تا متوجه درگیری آسمون و دلگیری آنسان نشم و با خیال راحت، مدتی رو به پر کردن شکمم اختصاص بدم. حس یه کلبهی قدیمی رو داشتم که وسط جنگل با اون همه دوست و رفیق چوبی، میسوخت... یه کلبه که هیچ وقت تقاضای مهمون نکرد چون حقیرانهتر از اونی بود که سزاوار گرمی حضور شخص دیگهای باشه.
حسی بود که نامجون و کلماتش بهم میداد.
نگاهی به گوشیم و پیامش انداختم که گفته بود "بریم بیرون؟"
برای چند لحظه از بحث رفقام دور افتادم تا به اون پیام و عدد "نه" ساعت زل بزنم.
CZYTASZ
Drafted
Romans• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...