Ch.56 : D

236 48 42
                                    

میتونید این پارت رو با این آهنگ بخونید:

____________________________________________________

برخورد نوک انگشت‌هاش به کف سرم به قدری آرامش‌بخش به نظر می‌رسید که حس می‌کردم به قصد، با این کارش می‌خواست حباب‌های افکارم رو بترکونه.

وقتی پلک‌هام آروم باز شدن، لبخند پهنی بهم زد و جوری که انگار مدت زیادیه بهم خیره شده و تماشام می‌کنه، گفت «ظهر بخیر پسرک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

وقتی پلک‌هام آروم باز شدن، لبخند پهنی بهم زد و جوری که انگار مدت زیادیه بهم خیره شده و تماشام می‌کنه، گفت «ظهر بخیر پسرک.»
آروم کش و قوسی به بدنم دادم و ناخودآگاه از ته گلو خندیدم «ظهرت بخیر.»

از روی تخت بلند شد و در حالی که گوشیش رو روشن می‌کرد، پرسید «چی می‌خوری؟ منتظر بودم بیدار شی بعد سفارش بدم.»
این حقیقت رو نادیده گرفت که عملا من با حرکت دستش بین موهام بیدار شدم.

خیلی طول کشید تا جمله‌اش رو هضم کنم؛ چهره‌ام رو در هم کشیدم و چندباری غلت زدم تا درد بدنم کمی کاهش پیدا کنه. با صدای گرفته‌ای گفتم «اومم... هر چی تو بخوری... هاآه... همون خوبه.»

راحتی دونفره‌ای، پایین تخت، دقیقا کنار پنجره قرار داشت و راحت منظره‌ی مه‌آلود سئول رو به چشم‌هاش تقدیم می کرد. با حساب چندان عجیب نبود که خیره به شهر کدر زیر پاش، سر تکون بده و بی‌توجه به چیزی که گفتم، بپرسه «مرغ سوخاری دوست داری؟»

انگار خیلی براش مهم بود من حتما تغذیه‌ام درست و حسابی باشه؛ البته با دیدن هنرنمایی‌های شب گذشته‌اش، اون خواسته چندان هم بیراه نبود.
چشم‌هام رو مالیدم و خواب‌آلود، سر جام نشستم «آره. حتی الان به قدری گرسنه‌ام که پاستا هم سفارش بدی می‌خورم... مامانت می‌گفت دوست داری.»

»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Drafted Where stories live. Discover now