خاموشی مغزم چهار ساعت بیشتر ادامه نداشت؛ خوابهای هجو و بی معنای دوران بلوغم هنوز تموم نشده بودن. توی اینکه سلیقهی جنسیم به چه سمتی جهت گرفته تردید داشتم اما هنوز پورنهای مختلط تماشا میکردم. دستی توی موهام کشیدم و وقتی دهنم برای اعتراض به این مدت زمان کوتاه خواب به خمیازهای کشیده دعوتم کرد، جسدم دوباره روی تخت افتاد.
نیم ساعت بعد با صدای وو شیک از پشت تلفن و اعلام اینکه امشب میخوان برن کلاب از جا بلند شدم و به این کرختی پایان دادم.وقتی از اتاق بیرون رفتم، بابام از روی کاناپه سلام داد و مثل همیشه فراموش نکرد یادآوری کنه که اگه تصمیم دارم کار نکنم نباید چیزی از توی خونه بخورم. من هم در نهایت سر تکون میدادم و میگفتم «قرارمون یادم هست.»
بعد مامانم رو به زور بغل کردم و در مقابل محبتی که ازم دریغ میکرد، یه لیوان آب خوردم. سوجین پیشنهاد داد یواشکی غذا بخورم اما اهمیتی نداشت وقتی اساسا گرسنه نبودم که بخوام ذائقهام رو با چیزی مثل یه کاسه رشته به هم بزنم.
«سوکجینا...»
«باشه برای بعد مامان...»این تموم میزان معاشرت من با چیز مطلوبی مثل خانواده بود؛ البته که همیشه این طرز برخورد رو نداشتیم و یه زمانی میتونستم بگم که خانواده برام فقط یه "مفهوم" ساده به حساب نمیاومد اما از یه جایی تصمیم گرفتن اهدافم رو نقد کنن و نصیحتهاشون از حالت "پیشنهاد" تبدیل به "اجبار" شد؛ اونجا بود که تراژدی یکسان یک سوم خانوادههای کرهای برای منم اتفاق افتاد و مجبور شدم راهم رو جدا کنم.
لباسهام بوی نا گرفته بودن اما حق استفاده از لباسشویی رو نداشتم و باید با دست میشستمشون. مقدار مشخصی آب مصرف میکردم تا پولش ناچیز بشه و بار اضافی نباشم. بنابراین این کار خیلی وقتم رو میگرفت.
لباسهای کثیفم رو شستم و موقعی که رفتم پهنشون کنم، چند دقیقه به لباس زیر سوجین خیره شدم؛ وقتی به این نتیجه رسیدم که تحریکم نمیکنه، ذهنم غلط اضافهای کرد و خوابم رو یادم آورد... زمانی که بهش فکر میکردم بدنم آهسته یخ میزد و نمیذاشت متوجه بشم میل دارم لمس بشم یا لمس کنم.بعد از دیدن قسمت اول یه سریال جدید که میدونستم کارش به دیدن قسمت دوم نمیکشه، به سوهی پیام دادم و گفتم بیان دنبالم. طولی نکشید که من و تیشرت مشکی رنگی که هیکل مردنیم رو از سرما نجات نمیداد، از پنجرهی ماشین وو شیک آویزون بودیم و به خاطر دلیل ناموجه این دیوونگی، لبخند میزدیم.
***
توی اون لحظهای که بدنم با بیرحمی تمام به دیوار آجری انتهای اون کوچهی تنگ برخورد کرد، دنیا روی دور کند بود. استخونهام به آرومی شکستن و دهنم برای فریاد بلندی باز شد اما اجازه ندادم درد به بیرون درز پیدا کنه؛ فقط خندیدم و نشون دادم که تجلی خون بهترین مکمل برای سفیدی دندونهامه.
یه حرومزادهی بیاسم نزدیکم شد و یه تار مو از بینیم کند و اینبار متوجه شدم حسی قویتر از ارضا شدن هم وجود داره. ههیونگ دست به سینه، با ژست سردستهی مافیای قاچاق انسان جلوی گروهش ایستاده بود و من روحم که هیچ، کالبد معنویم توی آسمان هفتمم خبر نداشت که کجام و برای چی دارم کتک میخورم.
وقتی شمارش برخورد اون میلهی آهنی به بدنم که شباهت عجیبی به چوب بیسبال داشت، از دستم در رفت آرزو کردم که کاش بیشتر مست بودم و هشیاریم برای اینکه متوجه بشم چه بلایی داره سرم میاد، کمتر بود. فقط یه میلیون کوفتی با نرخ بهرهی "تقصیر توئه که آفریقا گرسنهست!" بهش بدهکار بودم و اینطور مورد محبت دار و دستهاش قرار میگرفتم. حالا باید تظاهر میکردم اون شب اتفاق خاصی افتاده، ضمن اینکه میدونستم حتی نذاشتم توی دستش بگیره!
«هنوزم پول نداری؟ گمونم دارین کم کاری میکنین بچهها!»
دست بیجونم رو بالا نگه داشتم تا از برخورد کفشی که توی هوا به پرواز دراومد تا توی صورتم کوبیده بشه، جلوگیری کنه اما اون دست مثل یه مترسک پارچهای با یه سوز کوچیک پایین افتاد و کف اون کفش نازنین بگی نگی خونی شد.ههیونگ نزدیکم اومد؛ موهام رو گرفت و کشید تا درست توی چشمهای گود افتادهاش زل بزنم و دلم بخواد خلط گلوم رو لای موهای چرکش خالی کنم. هیکلش بوی گند ارگاسم میداد و این رو من و بینی داغونمم متوجه شدیم.
با نفرت زمزمه کرد «بدون رفقات هیچی نیستی!»رفقام! اون لحظه تازه یادم افتاد که برای اولین بار تنها سرم ریختن و دارم به جای کتک زدن، کتک میخورم. این مسئله به هیچ عنوان عجیب نبود چون با یه حساب سرانگشتی در حد پیش دبستانی میشد فهمید که... یه نفر به یه گلهی رم کرده نمیچربه اما این یارو فکر کرده بود من ابرقهرمانی چیزیم.
خندیدم و بدجوری خندیدم. جوری که اگه به جوکر یه چپتر اضافه میدادن تا بدون کنترل نویسنده هر چی دلش میخواد بگه، یه "تو دیگه خیلی جدی گرفتی ماجرا رو!" تحویلم میداد و بیخیال انتقام گرفتن از بتمن میشد.
برای اینکه جمعش کنم گفتم «زمانی که توی دهنت بود این نظرو نداشتی!»اعتراف میکردم سیلی که بهم زد در مقابل کتکهایی که خورده بودم مثل "نوازش دست نسیم" بود. امید داشتم که من و اون یه تیکه تیشرت در مقابل سرما دووم نیاریم و قبل از مردن به خاطر یه میلیون وون، دنیا رو ترک کنیم.
اما همینطور که همهمهی کوتاهی بین دار و دستهاش افتاد، جئون دست به کمر ظاهر شد و با همون صدای خشداری که هفده ساعت از روز رو به تمرین کردن برای درآوردن حالتش اختصاص میداد، گفت «چقدر حیف که امشب حوصله ندارم. چقدره؟»
بهش خرده نمیگرفتم چون ایرادی نداشت اگه یکم کلفت حرف بزنه؛ منتهی از یه جایی اصلا نفهمیدم چی گفت.
ههیونگ سرم رو رها کرد و منی که از اخبار ثانیه به ثانیهی جهان اطرافم عقب مونده بودم، خیلی دیر فهمیدم که پشت سرم دیواره. برخورد جمجمهام با سفتی آجرهاش تصاویر رو به ده قسمت نامساوی تقسیم کرد. نامساوی... نامتقارن... ناهمگن... ناواضح و تاریکی!
ESTÁS LEYENDO
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...