Ch.5 : Fluency

292 72 8
                                    

انتظار داشتم وقتی خونه می‌رسم برم بخوابم اما فضای تقریبا گرم اتاقم باعث شد خواب از سرم بپره و تا صبح بیخوابی بکشم. ساعت پنج بود که مامانم اومد بهم سر بزنه و خودم رو به خواب زدم. حتی دیدن پورن و خالی شدن عقده‌های روحیم کمکم نکرد خوابم ببره.

بعد از این موضوعات بیرون اومدم و دوباره اونقدر تنها شدم تا مغزم سواستفاده کنه و بخواد یادم بیاره چقدر از این وضع متنفرم. یه بار دیگه تصمیم گرفتم شب بعدی در جواب «بیخیال! بابات دختر میاره خونه؟» یه چیزی سرهم کنم و فقط برگردم! می‌خواستم باور کنم مشکل از اوناست. یه بار دیگه با همین افکار صبح شد و من قبل از اینکه کسی بیدار شه تا مانع بیرون رفتنم بشه، توی بارون صبحگاهی خودم رو به ساختمون رسوندم.

ساعت هنوز هشت نشده بود که سرم دوباره بدنه‌ی سرد چراغ برق رو لمس کرد و صدای امواج باعث شدن به میزان نازک بودن رشته‌ی میان خواب و بیداری پی ببرم. می‌تونستم جریان خون توی مغزم رو احساس کنم.

هنوز چند دقیقه نشده بود که متوجه صدای قدم‌هاش شدم و بوی قهوه‌اش رو حس کردم؛ پلک‌هام آروم باز شدن و دنبال سیگاری که توی دستش نبود گشتن. چشم‌هاش بی‌اندازه خسته بودن؛ انگار داشتم به انعکاس چشم‌های خودم نگاه می‌کردم.
«حالت خوبه؟»

برخورد ساعتش با ساعد ورزیده‌ی دستش که اولین بار بود بدون پوشش آستین می‌دیدمش، صدای قشنگی تولید می‌کرد؛ دستی توی موهام کشیدم تا خودم رو مرتب کنم. لب‌هام از هم باز نمی‌شدن تا جوابش رو بدم پس فقط به کفش‌های نه چندان جدیدش که هنوز بوی واکس می‌دادن خیره شدم. کیف دستی چرمیش رو به دست دیگه‌اش داد و بعد از کمی تعلل گفت «خوب به نظر نمی‌رسی... چیزی نیاز داری؟ کسی رو خبر کنم؟»

صداش گرم بود و عوض اینکه فکر کنم لحنش هشداریه، انگار داشت با اینکار به یه آغوش محکم دعوتم می‌کرد. شونه‌ای بالا انداختم و بینیم رو بالا کشیدم «خوبم. پول لازم دارم.» در حالی که لبخندم رو می‌خوردم به قامت بلندش خیره شدم.

اما اون با نگاه خاصی سر تا پام رو از زیر نظر گذروند و لبخندی زد؛ روی گونه‌اش چال داشت و به نظرم اومد امروز صورتش رو اصلاح نکرده چون روی چونه و کنار خط فکش کمی سیاه بود... که به رنگ پوست تیره‌اش می‌اومد. لب‌های پررنگش کنار رفتن و دندون‌های سفیدش بهم لبخند زدن «روزی سی و پنج هزارتا. اون سمت خیابون.»

خم شد و دستش رو به سمتم دراز کرد؛ طنین ساعتش باعث می‌شد فکر کنم دارم شکنجه‌ی روحی شیرینی رو تجربه می‌کنم. با صدای گیرایی زمزمه کرد «نامجون... کیم نامجون.»

بهم که نزدیک شد عطر بدنش مجبورم کرد برای چند ثانیه پلک‌هام رو بسته نگه دارم. باید از اینکه برام یه دوست بزرگسال پیدا شده بود خوشحال می‌بودم چون توی انتخاب شغل یه مزیت به حساب می‌اومد اما فقط سر تکون دادم و پوست زبر دستش رو لمس کردم. اسمم به زور از بین لب‌هام فرار کرد که توسط اون شخص تکرار شد «سوکجین...» بعد کمرش رو صاف کرد و سایه‌اش از روی صورتم کنار رفت.

Drafted Where stories live. Discover now