وقتی بهم گفت «حساب کتاب بلدی؟» و در مقابل احساس حقارتی که بهم دست داد، پوزخندی زد، متوجه شدم قرار نیست بیل دستم بگیرم یا بستههای سیمان جا به جا کنم. من رو نشوند پای چیزی که ازش فرار کرده بودم و یه بار دیگه قلم و کاغذ دستم داد تا بین فرمولهای ریاضی غرق بشم.
در صورتی که شب گذشته توی ذهنم یه سوکجین کثیف و خاک خورده بودم که با یه کلاه ایمنی و جلیقهی نارنجی رنگ، کیسه جا به جا میکرد و به فاک میرفت.دقیقا به اشتیاق عملی شدن همین تجسم امروز جلوش ایستادم و گفتم بهم سخت بگیر. اما من احمق از دهنم در رفت و گفتم توی دانشگاه طراحی ایستگاه قطار میخونم.
فکر کرد موقعیت خوبیه دانشم رو بسنجه بنابراین من تموم صبح نقشهی لولهکشی این منطقه رو بین دستهام بالا و پایین میکردم و هیچ جلیقه یا کلاهی گیرم نیومد. حالا، اواسط اون روز دلگیر، زمانی که حتی فکر کردن به توصیف گرما و روشناییش خستهام میکرد، کمی که به حال خودم رهام کرده بود تا با کار آشنا بشم.
و من در به در داشتم دنبال یه در پشتی یا یه دکمهی خروج میگشتم. چیزی که دقیقا جلوی چشمم بود اما ازش سر باز میزدم. خیلی ازم کار نکشید که اگه در انتهای روز سرم رو کلاه گذاشت و چیزی دستم رو نگرفت، زیاد ناراحت نشم اما با اینحال، هنوزم از وظیفهای که بهم محول شده بود، سر باز میزدم.
با ورود دوبارهاش به اون به اصطلاح اتاقک، روی کاغذها برگشتم و سرم رو خاروندم. عطر سیگارش بینیم رو اذیت کرد و باعث شد برای مدتی نفسم رو نگه دارم. صادقانه بگم که تماشای یه پدربزرگ چهل ساله موقع کار کردن، که انگار خیلی جدیش گرفته بود، چند برابر بیشتر از صحبت کردن دربارهی خورشید و روزهای ملالآور آفتابی، خسته کننده بود.
«خیلی عجیبه که اینقدر ساکتی.»سر بلند کردم و به کاپ کاغذی چایی سبزش نگاه کوتاهی انداختم؛ آروم محتوی دهنش رو مزه مزه میکرد و نزدیک شد تا نگاهی به برگههای زیر دستم بندازه. به میز تکیه داد و من دیدم که شلوارش داشت بابت این طرز نشستن، مرزهای تحمل و مقاومت رو جا به جا میکرد. همهاش منتظر بودم با صدای جر خوردنش بزنم زیر خنده.
خط نگاهم رو دنبال کرد و ساعد دست حاوی کاپ چاییش رو روی قسمت برجستهی پایین تنهاش گذاشت. صداش رو صاف کرد و در حالی که کمی چرخید تا به کاغذهای زیر دستم نگاهی بندازه، با نقاشیهای شاهکارم رو به رو شد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
توضیح داد «مسئولیتی که اینجا داری می¬تونه یه تجربهی کاری باشه... به شرطی که درست انجامش بدی.»
بعد روی نقاشی هنتای نصفه نیمهی گوشهی صفحه مکث کرد و با زبون زدن لپش، لبخندش رو فرو برد «و مسئولیتت شامل اینا نمیشه.» انگشتش روی نقاشی فرود اومد و نگاهم روی ابروهاش افتاد که بالا پریده بودن.
باعث شد کلافه، کلاه هودیم رو از روی سرم کنار بزنم تا دوباره نگاهش جلب موهای بسته شدهام بشه «من برای کار عملی اینجام. دلیلی نداره تن به این چیزا بدم.»
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...