Ch.38 : Breath

304 64 61
                                    

وقتی از آسانسور اومدم بیرون، چرخیدم تا ماشینش رو پیدا کنم و دیدمش که پشت ستون، به اوپتیمای نقره‌ای رنگش تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. نگاهش روی محتوای گوشیش بود و من رو ندید که چطور محو اون پیرهن مشکی رنگ و دکمه‌های بازشم. ندید که چطور نفس کشیدم... تا با دیدنش معنای "عمیق" رو متوجه بشه و بفهمه که برای کنترل هیجانم به چه روزی افتادم.

برای چند لحظه صدای قدم‌هام رو شنید و سر بلند کرد تا با اخمش بهم بفهمونه عصبانیه اما تکیه‌ی باسنش از بدنه‌ی ماشین افتاد و دست و پاش رو کم کرد. سریع ایستاد و ابرویی بالا انداخت؛ نگاهش روی شکم برهنه‌ام سر خورد و تعجبش من رو به خنده‌ی آرومی وا داشت.
دلم می‌خواست بهش بگم "آره... از شر موهای شکمم خلاص شدم." اما می‌دونستم دلیل اصلی دستپاچگیش به چیزی فراتر از اون مربوط می‌شه.

نزدیکش که شدم صداش رو صاف کرد و کنترل نگاه متزلزلش رو به دست گرفت «خیلی نمی‌مونم. فقط اومدم ببینم در چه حالی.»

سر تکون دادم و به لب‌هام التماس کردم تا در مقابل اون دروغ شیرین، به خنده باز نشن «ممنونم. همه چیز خوبه. اگه میومدی بالا می‌تونستم به یه نوشیدنی دعوتت کنم.»

دست توی جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد و به سیگار کشیدن ادامه داد «بدم نمیاد. اما دیر وقته.» دوباره به ماشین تکیه زد و من حواسم پرت چین و چروک‌های شلوارش شد.

فاصله‌امون رو کاهش دادم و با پایین کشیدن لبه‌ی نیم تنه‌ی یاسی رنگم، سعی کردم نگاهش رو به اون نقطه معطوف کنم «چه حیف...»
نگاه سرکشش رو از کمربند و نافم گرفت و خاکستر سیگار مشکی رنگش رو تکوند «حالت از صبح بهتره انگار.»

سر تکون دادم و تصمیم گرفتم اذیتش نکنم؛ البته دیدن تخت سینه‌ای که از دکمه‌های پیرهنش جدا افتاده بود، گمراهم کرد و همونجا متوجه شدم مغزم یه مرحله‌ی جدید برای بازی مستیم دست و پا کرده تا بابت تنش جنسی بینمون، دلیل موجهی پیدا کنه.

صبر کردم تا سیگارش تموم بشه و دیگه بهونه‌ای برای دزدیدن نگاهش پیدا نکنه «گفتی همسایه‌ی جدید شکایت کرده... کدوم همسایه که من صدای اسباب کشیش رو نشنیدم؟»

پوزخندی زد که رفته رفته به خنده‌ی خماری تبدیل شد «یه پسر مریضیه توی یکی از واحدها، بی اشتهاست و اغلب اوقات سرش درد می‌کنه. بهم گفت تب داره و سر و صدای واحد ما و فریادهای مغزش نمی‌ذاره بخوابه...»

لب‌هام به تدریج برای زدن لبخند خجلی باز شدن و زانوهام با ارتعاش خوشایندی، اعلام "ضعف" کردن. حالا این من بودم که نگاهم رو می‌دزدیدم «پس... اون گفت که بیای...»
«گفت بیام که نجاتش بدم یا همچین چیزی. البته ذکر کرد که ممکنه خودم نجات پیدا نکنم.»

تکیه‌اش رو از ماشین گرفت و در حالی که توی صورتم زل زده بود، نفس‌های گرمش رو بینمون رها کرد. جلوم ایستاد و موهام رو از نظر گذروند. دستش رو بالا آورد که نوازششون کنه اما بین راه خشک شد... نگاه عجیبی بهم انداخت و لب تر کرد «میشه؟»

Drafted Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt