همهامون با یه مشت لباس مشکی توی یه سالن کوچیک ایستاده بودیم و به تعداد محدود آدمی که میاومدن و میرفتن خوشامد میگفتیم. نمیتونستم چشمم رو از تابوتی بگیرم که توی اون محفظه تا نیم ساعت دیگه میسوخت و تلخی سرنوشت مشابهی که بعید نبود تا چند سال دیگه سرم بیاد رو بهم یاد آوری میکرد.
کنار سوهی ایستاده بودم و بدن بیجونی که هر از گاهی نزدیک بود روی زمین بیافته رو با چوب خشکهای استخونهام نگه میداشتم.
در لحظهای که به نظر نمیرسید آدم جدیدی بهمون ملحق بشه، چشمم روی در ورودی افتاد که دیدمش؛ نامجون خیلی با وقار سمتمون اومد و تسلیت گفت. من هم مثل احمقا سرم رو پایین انداختم تا لبخند خجلم رو پنهان کنم؛ از اینکه همه چیز براش به سادگی جلو میرفت و چشمهاش همیشه از تجربه حرف میزدن خوشم میاومد.
دیدنش توی اون کت و شلوار باعث میشد نگاهم سمت محفظه بیافته و از پدر سوهی بابت این افکار گناه آلود عذر خواهی کنم.
سوهی رو به تهیونگ سپردم و رفتم سمتش که حالا گوشهی سالن ایستاده بود «ممنون که اومدی.»نگاه مقتدر و محزونش رو مدام به محفظه میدوخت «خوبه که دعوتم کردی اما لازم نبود توی پیامت ذکر کنی چون کس زیادی رو نداشتین انجامش دادی. انگار که مجبوری!»
لبخند محزونی روی لبهام نشست و دستهام رو مثل خودش پشت بدنم گره کردم «برای این نبود که بگم چارهای نداشتم. فقط میخواستم قبول کنی... اون مرد واقعا کس زیادی رو نداشت.»
سمتم چرخید و سعی کرد نگاهش رو روی صورتم نگه داره اما هر بار... هر بار میدیدم که چطور متزلزل میشد و با مردمکهاش موهای آشفتهام رو هدف میگرفت. چشمهام رو دزدیدم «به هر حال... بازم میگم ممنونم که اومدی.»
هنوز همونطور نگاه سنگینش رو حس میکردم «تو... چطور. حالت خوبه؟»
لکنت نداشت ولی تردید چرا. لبهام رو بهم فشار دادم تا دوباره عطر آشنای اون فرد وادارم نکنه بشکنم «خوبم...»
«شک دارم.»
«فقط درست نخوابیدم.»
«میتونی فردا هم نیای...»پوزخندی که رفته رفته به لبخند غمگینی تبدیل میشد لبهام رو تزیین کرد و برگشتم تا جواب نگاهش رو بدم «من روزایی که مرخصی مرخصی بودم هم میاومدم اونجا تا داد و فریاد مغزمو با اون صداها خفه کنم. بیخوابی من ربطی به این اوضاع نداره.»
چشمهاش رو ریز کرد و بعد از صاف کردن صداش گفت «پس "خوبم" یعنی بیخوابی و مغزت داد و فریاد میکنه...»
نتونستم جلوی لبخند لعنتیم رو بگیرم بنابراین سریع سرم رو پایین انداختم؛ بعد از جویدن لبهام برای شرمگین نشدن یه تلاش مذبوحانهی دیگه از سمت من در مقابل اون مرد اتفاق افتاد «ممنونم... که به فکری.»
مدتی در سکوت کنارش ایستادم تا با عطرش یکی بشم؛ نگاهم روی دستها و ساعت رولکس نقرهای رنگش که افتاد، حس عجیبی پیدا کردم. انگار... خرسند بودم از اینکه با اون فرد آشنایی دارم.
***
چتر متحرکی که توی دستهاش بود و بالای سرم صدای مطلوبی ایجاد میکرد، برای لحظهای متوقف شد که سمتش برگشتم و متوجه شدم جلوی ماشینش ایستادیم. دستهام رو جلوی بدنم توی هم گره زده بودم و به کفشهای براقش نگاه میکردم.
«غذا خوردی؟»تاریکی ساعت پنج بعد از ظهر گرمای خوشایندی به افکارم میبخشید؛ میتونستم از توی چشمهاش بخونم که بعد از کار امروز احساس خستگی میکنه اما با اینحال، بهم پیشنهاد داد تا برام غذا بخره.
لبخندی زدم و با حرکت سرم سعی کردم موهام رو از توی چشمهام کنار بزنم «ناهار... میل ندارم...» دکمهی کتش رو باز کرد و دستش رو داخل جیب شلوارش برد که ادامه دادم «ولی از چایی سبزای تو بدم نمیاد.»
شروع صدای خندههاش مصادف شد با لرزیدن مردمکهام و تا زمانی که درگیر مقصد نگاهم نمیشد، به چالهای گونهاش زل زدم.
«باشه یه روز دیگه...»چتر رو دستم داد و بعد از نشستن داخل ماشینش گفت «دوستات بیشتر بهت نیاز دارن تا من.»
بعد از اینکه چند قدمی عقب رفتم، ابرویی بالا انداختم «و تو بهم نیازی داری...»یه دستش رو روی فرمون گذاشت و با دست دیگهاش خداحافظی داد؛ در حالی که شیرینی نصفه نیمهی لبخند هنوز روی صورتش بود، حرکت کرد «کت و شلوار بهت میاد. بعدا میبینمت جین.»
این دومین باری بود که جسدم رو با کلماتش قاب میگرفت و روی بلندی این کرهی خاکی به عنوان یه خاطره، تنها میذاشت. و من عکسی میشدم از حالت چشمهاش... از لحن گرم و قوی اون فرد که کم کم یادم میداد "آروم خواستن" چه حسی داره.
قدمهای سستم رو سمت سالن کج کردم؛ میدونستم فردا توی محل کار دوباره همون صاحب کار بی معرفت میشه که بهم یادآوری میکنه پام رو از مرزها اونطرفتر نذارم اما تا وقتی میتونستم گاهی اینطوری ببینمش... اشکالی نداشت.
جئون سیگارش رو جلوی چشمهای خستهام روی زمین خیس از بارون انداخت و نگاهم کرد که چطور چتر رو بستم و دستش دادم «کی بود؟»
داشتم روی سیاست "کمی مهربانتر بودن" کار میکردم بنابراین بیخیال این شدم که حالش رو از این گرفتهتر کنم و گفتم «رئیسم.»
بدنم نباید اینهمه به اون کلمهای که ناخودآگاه از بین لبهام فرار کرد، واکنش نشون میداد.***
اها... عکسی که نامجون پارت پیش پست کرده بود:
ولی چون به تیپ این پارتش هم میخورد، اینجا گذاشتمش.عکس چپتر هم جینه... 🤝 نمیدونین چقدر دارم تلف میشم تا به پارت های بعدی برسیم.
شما... بازم نمیدونین نامجون چقدر موهای جینو... این مو یه قضیهی باحالی داره که بعدا میگمش.
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...