Ch.27 : Dear

229 57 23
                                    

پلک‌های آتیش گرفته‌ام به تدریج باز می‌شدن اما مژه‌هام مثل چندتا بوته‌ی خار خشک شده، دیدم رو سد می‌کردن؛ هر چند که می‌تونستم به خوبی از بابت رطوبت هوا نفس بکشم اما صدای دستگاه بخور باعث می‌شد ناله‌های متقاضی کمکم به گوش هیچ کس نرسه.

هوا عطر آشنایی نداشت و من انگار توی کابوس بیدار شدن گیر افتاده بودم که دست خنکی روی پیشونیم نشست «تبت هنوز بالاست...»

اطلاعات چندان مفیدی نبودن اما خنکای دستش چرا؛ توی اون شبی که صدای قطرات بارونش بی وقفه کلیسای گناه آلود تنم رو به لرزه می‌انداخت، اون روحانی بی‌دین چنان آرامشی بهم داد که وقتی قرار شد دست‌های قدرتمندش رو از سرم جدا کنه، خودم رو جلو کشیدم و مچش رو اسیر کردم.

همچنان حواسم برنگشته بود و من فقط طبق غریزه عمل می‌کردم؛ مچ دستم رو گرفت و از صدای زانوهاش متوجه شدم، جلوی صورتم خم شده. موهای چسبیده به سرم رو دست کشید و تار به تارش رو عقب داد تا حواسم از نزدیکی صورتش و یخبندان نفس‌هاش پرت بشه.
زمزمه کرد «اذیت نیستی؟»

به پلک‌هام التماس می‌کردم تا باز نشن؛ بیماری در اون لحظه فقط بحرانی به شمار می‌رفت که سیاست‌گذار کلاش کنونی ذهن من هم مثل همه‌ی دولتی‌ها نادیده‌اش می‌گرفت «ب... برای چی؟»
دلیلی نداشت از مصاحبت با روحانی که تصمیم گرفته بود کلیسام رو با موعظه‌هاش تصاحب کنه، اذیت بشم.

به نوازش‌هاش ادامه داد «چشماتو باز نمی‌کنی؟»
پلک‌های لرزونم از هم گسسیختن و تصویر نامجون آخرین چیزی بود که اون تکه‌های گسسته رو وادار به وصال دوباره می‌کرد. مثل یه زنگ منقطع و متناوب جلوی چشم‌هام رنگ می‌گرفت و دوباره محو می‌شد.
لحن عجیبی داشت «متاسفم که اینجا تخت نداریم.»

حالا درد بدنم به خاطر کاناپه‌ای که روش خوابیده بودم، توجیه می‌شد اما اهمیتی نداشت... تا وقتی به دیدن صورتش عادت نکرده بودم، هیچ چیز رنج‌آورتر از بسته شدن پلک‌هام از شدت خستگی نبود «آب میاری؟»

صدای خنده‌اش گدازه‌های شرم رو از سر و صورتم جاری کرد «البته... میشه گفت من زیاد مریض‌داری کردم.»

با حس کنجکاوی برانگیخته شده‌ام سعی کردم از جا بلند بشم اما بی‌حالی و بدن‌درد تمام من رو شامل می‌شد پس فقط صدای گرفته‌ام رو بهش بخشیدم «چطور؟»

تا زمانی که دستش رو زیر بدنم کرد و با حمایتش تونستم سر جام بشینم، هیچ صدای دیگه‌ای ازش نشنیدم؛ لیوان خنک آب رو دستم داد اما هنوز نوازش‌هایی که روی کمرم می‌نشستن رو نپذیرفته بودم تا از این بهت خالصانه در بیام و بنوشم.

نگاهم معطوف خونه‌ی ناآشنا و تقریبا بی اثاثیه‌ی نامجون شد و در حالی که پیشونیم به عرق‌های آرامش بخش و خنکم خوشامد می‌گفتن، لیوان رو نزدیک لبم بردم. آروم متوجه بی‌مزه بودن آب می‌شدم که صدای لبخندش وادارم کرد توی نور نسبتا مناسبی که فضا رو احاطه کرده بود، دوباره بهش زل بزنم و اون تمام وجودیتی بشه که توجهم رو مال خودش می‌کرد.

Drafted Where stories live. Discover now