Ch.13 : Rain

235 64 10
                                    

چون مجبور شدم توی اون هوای بارونی بیخیال دوش گرفتن بشم، هنوز روی صورتم اکلیل‌های طلایی دیده می‌شد و یه برچسب ستاره شکل پایین چشمم خودنمایی می‌کرد؛ اما حتی یه نگاه کوتاهم به آیینه ننداخته بودم که متوجهش بشم و هیچ ایده‌ای نداشتم چند نفر رو توی صبح دومین روز حمقاتم، با این ظاهر مسخره شاد کردم.

وقتی رسیدم، پیرهن شیری رنگم به لطف بارش صبحگاهی نمناک بود و لرز عجیبی به تنم می‌انداخت. کوله‌ی مشکی رنگم با زیپ نیمه باز، از دست‌هام آویزون بود و می‌شد محتویات نه چندان خوشایندش رو دید. موهای چربم با بی نظمی خالص زیر کلاهم جمع شده بودن و گوشه‌ی دهنم هنوز اثرات شکلات دیده می‌شد.

با این همه، وقتی نگاهش بالا اومد چیزی نگفت و اجازه داد توی آرامش خودم رو مرتب کنم؛ به اندازه‌ی کافی مردد بودم که بیام یا نه و انگار که متوجهش شده باشه، یکم به حال خودم رهام کرد تا با شرایط کنار بیام.
بعد از اینکه از شر اثرات شب گذشته و صبحونه‌ی بدمزه‌ام خلاص شدم و بالاخره فرصت کردم پلیور آبی رنگم رو به تن کنم، زمزمه کردم «متاسفم.»
«اشکالی نداره.»

روی یه صندلی گوشه‌ی اتاقک داربستی نشسته بودم و از صدای برخورد قطرات با سقف پلاستیکیش، حظ می‌کردم. میز فرمانرواییم رو ازم گرفته بود یا به نوعی، من پسش داده بودم! این موضوع حس اضافه بودن بهم می‌داد.
بعد از مدتی گفت «صندلیتو بیار نزدیک.»

انگار قصد نداشت امروز رهام کنه چون بارون می‌بارید و با وجود اینکه شدتش زیاد نبود اما برای کار سنگین مناسب به نظر نمی‌رسید. هنوز ماشین‌ها رو روشن نکرده بودن و فقط صدای دریل به گوش می‌رسید.

نزدیکش رفتم و منتظر نشستم تا چندتا ضرب و تقسیم دیگه بهم بسپره و ازم بخواد یه سری پیش‌بینی ساده در رابطه با خاک و نوع حفاری بکنم. اما من تنها چیزی که بلد بودم محاسبه‌ی نیرو بود و کل سوادم در رابطه با چیزی مثل تنش و تعادل فقط مربوط به شب امتحان می‌شد.

با اینحال امروز رو بی‌توجه به گله‌های درونی من شروع کرد و بر خلاف انتظارم، بیشتر در جریان کاری که انجام می‌داد، قرار گرفتم؛ وقتی با اشتیاق راجع به سازه‌ها حرف می‌زد و به معماری‌هاشون ایراد می‌گرفت، نمی‌تونستم جلوی حسرت خوردنم رو بگیرم... اما اون قطعا موعظه‌گر خوبی می‌شد! چون در نهایت با وجود همه‌ی تنفرم نسبت به موضوع بحث، جذبش شده بودم و گوش می‌کردم.

به نظرم رسید که از رفتار سردم متعجب شده اما من کار بیشتری از دستم ساخته نبود؛ نمی‌تونستم خودم رو وادار به شوخی یا خندیدن کنم برای همین، اجازه دادم طبق واکنش‌های طبیعی جلو بریم. هر چند این کاملا عادی بود اگه برای دلخوشیش، سر تکون بدم و وانمود کنم حرفش رو درست فهمیدم.

اون چیزی که اتفاق می‌افتاد، عملا یه مکالمه نبود؛ بیشتر اون می‌گفت و من گوش می‌کردم. صرف نظر از اینکه متوجه میشم یا نه، رنگ صداش اجازه نمی‌داد حواسم موقع حرف زدنش پرت بشه. یه چیزایی گوشه‌ی دفترم یادداشت کردم که به ادامه دادن مشتاقش کنه اما اون روند یکنواخت کلماتش رو حفظ کرد و اجازه نداد فکر کنم علاقه‌اش نسبت به شغلش ربطی به من داره.

Drafted Where stories live. Discover now