توی فضای نیمه تاریک خونه که به لطف ورود صبح حس تعلق و آزادیش رو برام از دست میداد، به صدای نسبتا خاموش یونگی گوش میکردم. داشت راجع به مسائل خانوادگیش حرف میزد و بین هر کلمهای که از دهنش بیرون میاومد تقریبا یه دقیقه فاصله بود.
من حتی جون نداشتم بطری نوشیدنی رو به دهنم برسونم چه برسه به اینکه پاش رو از روی شکمم کنار بزنم؛ تهیونگ وظیفهی من رو به عهده گرفته بود و در حالی روی مبل تک نفره ی سمت راستم سیگار میکشید، جواب یونگی رو میداد.
صدای داد وو شیک و جونگکوک از طبقهی بالا میاومد که ظاهرا داشتن لایو میگرفتن یا اشتباها یه در جادویی رو به باغ وحش براشون باز شده بود.داشتم به موهای میه ور میرفتم که سرم روی پاش بود؛ هر چند طرز نگاه کردنش مثل همیشه عجیب به نظر میرسید اما براش چشمکی زدم و اجازه دادم متقابلا موهام رو نوازش کنه.
«ای... مامانم تلفنو برداشته میگه چه خبرته پسرهی معتاد... حتی نمیدونم چه شکلی شده که اگه توی خیابون دیدمش حداقل...»با جملهی بعدی یونگی که دوباره نصفه کاره بیان شد، اخمی بین ابروهام نشست و با صدای بیحالی گفتم «مامانت هنوز فکر میکنه معتادی؟»
یا سر تکون داد یا جوابم رو به قدری آروم داده بود که به گوشم نرسید چون هیچ واکنش متقابلی دریافت نکردم به جز صدای بیرون فرستادن دود سیگار تهیونگ.میه آروم زمزمه کرد «بابام دوباره دیوونه شده بود. برام یه سنگ قبر سفارش داد. هنوز میخواد مجبورم کنه خودکشی کنم.»
خندهام گرفته بود ولی دهنم رو جمع کردم که فهمیدم متوجهش شده و داره متقابلا با لبخند نگاهم میکنه. برای اینکه خیلی عوضی به نظر نیام گفتم «بهتر از اینه که مجبورت کنه زنده باشی!»«عوضی حروم زاده...»
با صدای گرفتهی تهیونگ و لحنی که توش تنفر موج میزد، سرم سمتش چرخید و دیدم که چطور سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد. به نظر عصبانی نمیرسید اما ادامه داد «چطور یه نفر میتونه اینقدر عوضی باشه که دخترشو مجبور کنه خود...»
میه حرفش رو قطع کرد و با صدای محکمی گفت «اون فقط دو قطبیه. یه وقتایی دوستم دا...»
تهیونگ پوزخندی زد و به سرعت زمزمه کرد «نه تو فقط زیاد از حد کوری که ببینی براش مثل یه تیکه آشغالی!»اخمی کردم و قبل از اینکه قضیه ادامه دار بشه با تعجب و لحن شوخی، سرم رو سمت تهیونگ چرخوندم تا بگم «بیخیال... یعنی وضع خودمون خیلی بهتره؟ مامان بابای تو که توی این شهر ولت کردن خیلی دوستت داشتن؟ فکر میکنی مامان من اصلا براش مهمه وجود دارم و نفس میکشم؟ برای بابام همینکه خرج اضافه نباشم، کافیه!»
«متنفرم از اینکه همه چیز برمیگرده به خانواده!»
میه در جواب حرف یونگی با تناژ ثابتی گفت «اگه به خانواده برنگرده فکر میکنن مشکل کم داریم.»تهیونگ پوزخندی زد «آره مثلا اینطوریه که... این یارو همین الان داشت از دست طلبکاراش فرار میکرد که ماشین بهش زد و ویلچری شد... با خانوادهاش مشکل داشت؟... نه؟... پس یعنی بدبخت نیست!»
یونگی کمی غلت زد و باعث شد صدای شیشههای نوشیدنی که دور و برش رو پر کرده بودن، توی خونه اکو بشه؛ حرکت دستهای میه توی موهام آرامش خاصی بهم میبخشید. خطاب به یونگی گفتم «بابات چطور؟ نمیتونه کاری کنه برادرتو ببینی؟»
سر تراشیده شدهاش رو دست کشید و در حالی که سویشرتش رو زیر سرش جمع کرد تا راحت روی سرامیکها دراز بکشه، با صدای خش داری گفت «نه... قرار گذاشتن مامانم دهنشو بسته نگه داره به شرطی که به پسرش کاری نداشته باشم.»
آنسان یه شهر ساحلی بود که برای قاچاق از طریق آبهای آزاد و کشتی، گزینهی خوبی به حساب میاومد و پدر یونگی هم یه جورایی همین شغل شریف رو داشت؛ وقتی من احمق درگیر دفتر مدیر مدرسه و کتک خوردن از بابام بودم، اون کنار پدرش آدم قاچاق میکرد و یه مدت تا ته خط رفت.
تا قبل از اینکه تبدیل به یه معتاد بیخود بشه، نجاتش دادیم و حالا به عنوان یه عوضی زحمت کش و جوانمرد توی یه مکانیکی کار میکرد؛ بعد از جدا شدن پدر و مادرش، طبق یه قرارداد نانوشته و غیر منصفانه، از اینکه برادر کوچیکترش رو ببینه، محروم شده بود. بیشتر اوقات داشت راجع به اینکه محل فرضی خونهاشون رو پیدا کرده حرف میزد.تهیونگ پوفی کشید و تقریبا روی مبل از هم وا رفت «ببینیش که چی بهش بگی؟»
برای چند دقیقه سکوت توی هوا جاری بود؛ میه هم بیخیال موهام شد و حالا داشت با اجزای صورتم ور میرفت. یونگی با لحن آرومی زمزمه کرد «که بهش بگم یه معتاد بدبخت نیستم و اون زنیکه که یه روزی مادرم بود بهش دروغ گفته!»نچی کردم و دست میه رو پس زدم. جام ناراحت بود و برای همین لحنم حالتی از گله داشت؛ همین باعث شد سخنرانی پرشکوه رهبرانهام تبدیل به موعظههای اون گور کَنهی توی رابینهود... پدر یه چیزی... بشه «آرمان... این حرفا بهمون نمیاد. بیا قبول کنیم تو یه روزی واقعا یه معتاد بدبخت بودی! بیا قبول کنیم تهیونگ خودش خواست اینجا ولش کنن! بیا قبول کنیم میه خودش اول تصمیم گرفت خودکشی کنه. منم خودم تصمیم گرفتم بهم بیتوجه باشن و زندگیمو جدا کردم... دیگه نمیشه تشخیص داد زیر سر خودمونه یا اونا.»
تهیونگ حرفم رو تایید کرد و با صدایی که رفته رفته خاموش میشد، گفت «بالاخره یه روز تموم میشه.»***
پدر تاک وقتی تشبیه منو میخونه:
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...