Ch.61 : We can stop

242 51 21
                                    

می‌تونید پارت رو با این آهنگ بخونید:

____________________________________________________

«کی بهتر از من لمست می‌کنه که دیگه خوشت نمیاد؟»
همزمان با گفتن اون حرف، فشار انگشت‌هاش به دور رون پام محسوس‌تر شد.
با لحن غریبی ادامه داد «منو ببین... من نامجونم...»

نگاهم ناخودآگاه روی صورتش کشیده شد و از حالت عجیبش، لرزی به تنم افتاد؛ سرش رو توی آغوشم کشیدم که آه عمیقی از بین لب‌های خسته از کلماتم، برخواست «متأسفم.»
دست‌هاش رو دور بدنم حلقه نکرد اما می‌شنیدم که به جای هوا عطر تنم رو می‌خواست.
موهاش رو نوازش کردم و بینیم رو بین تارهای خیس از برفش فرو بردم «متأسفم.»

نزدیک‌تر اومد تا تنم رو در آغوش بکشه؛ با تردید نفس می‌گرفت تا کلمات بالاخره راه خروجشون رو از بین لب‌هاش پیدا کنن و من از شنیدن اینکه لحنش چقدر محزون بود، به چشم‌هام اجازه‌ی باریدن بدم... اما همچنان سکوت کرده بود.

فینی کشیدم «می‌دونمش...» اون آغوش سست‌تر از اونی بود که نگهم داره؛ عقب رفتم و در حالی که شوری اشک لب‌هام رو چاشنی می‌زد، زمزمه کردم «باشه... باشه...»

نگاهم رو از چشم‌های درمونده‌اش گرفتم؛ دست‌هام با بیهودگی تموم، تنها داراییشون رو پس می‌زدن و خبر نداشتن که همه‌ی جهانی که پشت در اون اتاق بود، مرده.

اما نوازش‌های نامجون به روی پوستم، لالایی بود که سیم‌های پاره پاره‌ی تن خسته‌ام رو وادار به نواختن می‌کرد؛ کمی با ملاحظه‌تر دستم رو گرفت و در حالی که نزدیک لبش می‌برد، نگاهش از بابت زخم‌هام لرزید «جینا...» نگاه متاسفش مدام بین من و دست سرخم رد و بدل می‌شد؛ با بغض سنگینی، ادامه داد «ازم فرار نکن...»

لب‌های یخ زده‌اش رو روی پوست دستم کشید و زبونش رو بیرون آورد تا شوری جمله‌ی طعنه‌آمیزش، زخم‌های بسته‌ام رو برانگیخته کنه.
مجبور شدم چندباری پلک بزنم تا مردمک‌های خسته از تاری اشکم، تصویر واضح‌تری از اون مرد بهم بدن؛ موهای کوتاه کنار گوشش، زنجیری که زیر یقه‌ی لباسش فرو رفته بود و گونه‌ی سرما زده‌اش...

موهای کنار گوشم رو مرتب کرد و سرم رو جلو کشید؛ انگشت‌هاش به سبکی سقوط دونه‌های برف، بین موهای مشکی رنگم حرکت می‌کردن تا اینکه لب‌هاش به نمایندگی از تموم کلماتی که نمی‌گفت، بین ابروهای گره خورده‌ام قرار گرفتن. گلوله‌ها توی هوا معلق موندن، چاقوها روی زمین افتادن، ماشین‌ها متوقف شدن، دونه‌های برف به آسمون برگشتن، فریادها تاخیر پیدا کردن و اشک‌ها قبل از جاری شدن، آلوده شدن.

Drafted Where stories live. Discover now