Ch.34 : Heaven

260 61 35
                                    

خستگی ناپذیر به سقف نیمه روشن بالای سرم زل زده بودم و به صدای آبی که از دستشویی می‌اومد گوش می‌کردم؛ زندگیم توی کهولت سال‌های جوانی فرو رفته بود و احساس سرخوشی یا همچین چیزی نداشتم. فقط می‌دونستم دلهره‌ای که از وجود نامجون می‌گرفتم به قدری زیاد بود که دلم می‌خواست پیشنهادم رو پس بگیرم و برش گردونم خونه‌اشون... حالا نه تنها زمزمه‌ی "جین" توی گوش‌هام، که راه رفتن اون مرد با دکمه‌های باز پیرهن سفید رنگش هم معضل بزرگی به حساب می‌اومد.

با صدای زنگ گوشیم، دست بردم تا خاموشش کنم اما اسم تهیونگ باعث مکث کوتاهی شد و همون لحظه نامجون از دستشویی بیرون اومد. موهاش برق می‌زدن و چند تارش روی صورتش افتاده بود. دست‌های خیسش رو بین موهاش فرو برد و ابرویی بالا انداخت.
هول شدم، دستم رفت و تلفن رو وصل کردم «الو جین...»
آهی کشیدم و با معذرت خواهی اشاره‌ای که از نامجون کردم، راهی تراس شدم «سلام تهیونگ.»

«من بدجوری مست کردم. کجایی؟»
به یاد نداشتم وقت‌هایی که مست می‌کرد باهام تماس بگیره «داشتم می‌رفتم بخوابم.»
«هوم...»
پلک زدم و در مقابل سوزی که توی صورتم می‌خورد، چشم‌هام رو ریز کردم «چیزی شده؟»
«نه هیچی... می‌خواستم یه سر بیای اینجا.»

محال ممکن بود نامجون رو ول کنم و برم پیشش اما لحنش غم عجیبی داشت؛ دلم نمی‌خواست با زبون تندم عاصیش کنم بنابراین بیخیال مکالمه‌ی ساحل شدم «اگه ناراحتیت برای اونه... من فراموشش کردم.»
«بیا اینجا فقط... جونگکوک جوابمو نمیده.»
آهی کشیدم «احتمالا اونم ترسیده... من الان... نمی‌تونم بیام باشه؟»
«بهش زنگ می‌زنی؟»

می‌تونستم حس کنم که داشت بغضش رو می‌خورد؛ احتمالا مشکلاتش فراتر از اون جئون عوضی بودن اما وقتی نامجون به چهارچوب در تراس تکیه زد و من چشمم به تخته سینه‌ی بیرون افتاده از پیرهنش افتاد، نتونستم جواب مناسبی به تهیونگ بدم «ب... باشه... بعدا بهت زنگ می‌زنم.»

«جین... جونگکوک خونه نداره... پیش وو شیکم...» صداش به گوشم نمی‌رسید وقتی اون مرد بهم لبخند کشیده‌ای زد و با انگشت به جای نامعلومی اشاره کرد "من میرم بخوابم." لب خونی کردم و سر تکون دادم.

«میشنوی؟ میگم جایی نداره بخوابه!»
نتونستم خودم رو از زدن یه پوزخند محروم کنم «بیخیال تهیونگ! نگرانیت برام تازگی نداره ولی این... جئون جایی رو نداشته باشه؟»
به نظرم رسید واقعا مسته چون یهو شروع به خندیدن کرد «اون کله خرو که می‌شناسی.»

زنگ زده بود وقتم رو هدر بده! وقتی مطمئن شدم فقط بازیچه‌ی مستی اون شخصم، با عصبانیت زمزمه کردم «آره می‌شناسم. بعدا می‌بینمت.»

وارد سالن شدم و از تغییر دما به خودم لرزیدم؛ نامجون روی تشکی که قبل از در تراس، گوشه‌ی سالن، روی بلندی تقریبا بیست سانتی که به همین منظور طراحی شده بود، نشسته و به گوشیش نگاه می‌کرد «اوه... اومدی.»
لبخند نصفه نیمه‌ای زدم «معذرت می‌خوام.»

Drafted Where stories live. Discover now