به خاطر فضای تقریبا خالی خونه، سر و صدای باد کلافهام کرده بود که بالاخره بیخیال بیشتر خوابیدن شدم؛ بدنم اما جون نداشت که همراهیم کنه. کمی سرجام غلتیدم و بالشت نامجون رو توی بغلم گرفتم؛ خودش اونقدری پیشم نمونده بود که بوش بمونه اما حس خوبی بهم میداد.
بعد از یه دم عمیق، نفسم رو حبس کردم... قسمتی از بالشت بینوا رو بین مشتم گرفتم و بهش چنگ زدم؛ حتی اگه پنبه بین دستهام خار میشد... حتی اگه بی نفسی جونم رو میگرفت و دیوار غمانگیز رو به روی نگاهم، انعکاسی از شرم یا شرارت نشونم میداد، نه خون جاری از دستهام رو پاک میکردم، نه قفل لبهام رو میشکستم و نه اجازه میدادم پلکهام، پردهی چشمهام بشن... چون این درد، گناه و تنهایی متعلق به نامجون بود... متعلق به اون و فکرش!
غلتیدم؛ هنوز تصویر بدن برهنهاش و عضلات برجستهی بازوهاش جلوی چشمم بود. صدای حرکت بدنم روی تخت من رو به رویای نه چندان تحقق یافتنی شهوت دعوت میکرد و من ناگهان دلتنگ صداش شدم... صدای راه رفتنش و چسبیدن پاهای خیسش روی پارکتها. صدای سرفه کردنش، صدای مسواک زدنش و پوزخندی که امروز صبح موقع رفتنش به منِ "به اصطلاح خواب" زد. میدونست که بیدارم و میشنوم اما نمیتونم حرکت کنم... اگه میتونستم، اجازه نمیدادم اینطور حضورش رو روی تن و ذهنم، باقی بذاره اما خودش نباشه!
آشفته بلند شدم و دستی روی صورتم کشیدم تا بیشتر از این خودم رو نبازم؛ به خاطر بد خوابی دیشب، سر درد بی مصرفی سراغم اومده بود و من رو ناخودآگاه یاد حرفهای نامجون میانداخت... واقعا چرا باید اینجا میموند وقتی من مریض، ناراحت و سردرگم بودم؟ وجود من، چه فایدهای براش داشت؟ من برای خودم چطور؟
چند باری پلک زدم تا سردرد رو فراموش کنم اما سوختن چشمهام، کار رو خرابتر کرد؛ شاید فقط به حضور دوستهام و کمی خوشگذرونی نیاز داشتم. گوشی رو از روی اوپن برداشتم و تازه یاد تماسهای وو شیک افتادم.
اما قبل از هر کاری، باید صدای اون مرد رو میشنیدم.حتی با اینکه اسمم رو دیده بود، آروم از پشت تلفن زمزمه کرد «جین؟»
«خودمم...»سکوتی برقرار شد که هیچ کدوم مایل به شکستنش نبودیم. اون برای این تماس غافلگیر کننده و من... تا ابد مشغول پیدا کردن کلید قفل لبهاش تا کلمهای ازشون خارج بشه «ح...»
اومدم چیزی بگم اما حرفم رو قطع کرد و نفسش رو آروم بیرون فرستاد «بیا با هم فرار کنیم...»
من به خودم لرزیدم و ناخودآگاه به در تراس خیره شدم؛ هوا ابری بود اما قصد باریدن نداشت.
کف دستم عرق کرده بود که تازه یاد گرسنگی افتادم.لب تر کردم «من... حالت خوبه؟ امروز که تعطیل بود. میموندی اینجا...»
چیزی نگفت و من با دستپاچگی اضافه کردم «اینجوری شاید لازم نبود با هم فرار کنیم.»
![](https://img.wattpad.com/cover/300585874-288-k966900.jpg)
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...