اتفاقات توی ذهنم مرور میشدن، خونه، سوجین، ترافیک، سر و صدای باقی موندهی تمیزکاری و نصب پرده و جزیرهی آشپزخونه...
در سکوت به قاچهای پیتزا زل زده بودم که یکیش توسط دست نامجون جلوی صورتم پدید اومد «بخور...» قاچ رو ازش گرفتم و با بیمیلی گازی بهش زدم «قضیهی... اینکه شب نمیمونی چیه؟»
با دستمال گوشهی دهنش رو پاک کرد و نگاهی به ساعت انداخت «خانوادهام منتظرمن...»بیاختیار بهش زل زده بودم که چطور با خستگی به کاناپه تکیه زد و آهی کشید؛ پنجرههای خونه حالا با پردههای خاکستری رنگی پوشیده میشدن و روی پارکتهای فندقی کف خونه اثری از خاک دیده نمیشد. یه بلندی چند سانتی اونطرف سالن کنار شوفاژ نصب شده بود که روش تشک نو و سفید رنگی به چشم میخورد...
بعد از مدتی سکوت که به خاطر کلمهی "خانواده" ایجاد شده بود، گاز دیگهای به قاچ پیتزام زدم «خانواده یعنی؟»
دستی روی صورتش کشید و به دنبالش نجوای خستهای از اصواتی مبهم از بین لبهاش فرار کرد. اما بعد از بیرون فرستادن نفسش با چشمهای سرخش بهم زل زد «پدرم فوت کرده. مادرم مریضه و یه خواهر کوچکتر.»با بی ملاحظگی، انگار که برام مهم نباشه چه بلایی سرش اومده، سر تکون دادم و بی اختیار بعد از مدتی سکوت پرسیدم «خواهرت... اسمش چیه؟ چند سالشه؟» و بعد از چند دهم ثانیه لب پایینم بین دندونهام اسیر شد و با شرم به پیتزا خیره شدم.
خندید و در حالی که خم شد تا یه تیکهی دیگه برداره گفت «همسن و سال تو باید باشه... شاید یه چند سالی بزرگتر. حیف که من زیاد روش حساس نیستم.»
آروم سر بلند کردم و محو اخم موقع جویدن غذاش شدم «پس... من باید جای برادر کوچیکترت باشم نه پسرت...»
گوشهی لبش آهسته بالا رفت و بعد از پاک کردن انگشتهاش با دستمال زمزمه کرد «دوستش نداری؟» لبخند مهربونی زد و دستی روی سرم کشید تا موهام رو به هم بریزه «که پسرم باشی؟ که بهت بگم پسر خوب؟»نگاهش روی موهام افتاد و رنگ حسرت به خودش گرفت؛ من مثل مجسمهای، بی اراده توی چشمهای تماشاگرش زل زدم تا انگشتهاش بین موهام بالاخره توی ذهن سنگیم جنس حقیقت به خودشون بگیرن. جملهاش رو تحلیل کردم و اون لبخند خجل لعنتی فراموش نکرد کمی دیرتر روی لبهام پدید بیاد. با شرم سرم رو پایین انداختم! پسر خوب ها؟ صدام رو صاف کردم و برای عوض کردن فضا گفتم «متاسفم من فراموش کردم تسلیت بگم.»
قوطی کولاش رو برداشت و دوباره به کاناپه تکیه زد؛ شکم صاف و کمربند مشکی رنگش، کامل بودن رو معنا میکرد و اون پیرهن چروک توی تنش جوری خوابیده بود، که چشمهای من هم رفته رفته به تسلی و آرامش یه رویا میرسیدن.
با پوزخند و لحن شوخی گفت «ولش کن... خیلی وقته مرده. گفتن یا نگفتنش دیگه فرقی نداره. من تقریبا یادم نمیاد.»
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...