Ch.33 : Blade

259 59 27
                                    

بالاخره من هم یه داستان شخصی داشتم؛ وقتی بین همهمه‌ی رفقام به خودم می‌لرزیدم و جلوی آتیش بالا و پایین می‌پریدم تا گرم بشم، ذهنم پیش نامجون بود و من برای شیرین‌تر کردن این موضوع، از فکر کردن بهش سر باز می‌زدم. بی‌جهت می‌خندیدم و بیهوده حرف‌هاشون رو تأیید می‌کردم.

برای بهتر کردن حال سوهی، به یه کنده‌ی قدیمی که وجودش توی ساحل، یکی از شاهکارهای خودمون به حساب می‌اومد، پناه بردیم و آتیش کوچیکی روشن کردیم تا بتونیم نیم ساعت یا بیشتر سوز سرمای پاییزی رو در کنار هات چاکلت تحمل کنیم. گوش‌هام کم کم به سوت کشیدن افتاده بودن و دیدم بابت موهای کوتاهی که خرابکاری نامجون به حساب می‌اومد، مدام سد می‌شد. اما‌ من عاشق این خرابکاری بودم!

از وقتی اونشب جلوم برهنه شد، هر روز عصر به امید اینکه بگه "بیا با هم بریم، می‌رسونمت!" براش چایی سبز ریختم و بعضا با خرید شیر قهوه محصولم رو تبلیغ کردم اما اون نه طنز کارهام رو می‌گرفت و نه محبت نگاهم. بیشتر اوقات خودش رو با کار سرگرم نشون می‌داد و دیرتر از من محوطه‌ی ساخت رو ترک می‌کرد؛ شاید یه جورایی بابت این یه هفته فرصت متشکر بودم.

حالا ذهن بازتری داشتم تا به اون فرد فکر کنم؛ به اینکه من رو یاد شلوغی و جنجال ایستگاه‌های قطار می‌انداخت اما از درون با چندتا میانسال پرمشغله که روی صندلی‌ها خوابشون می‌برد یا روزنامه می‌خوندن، پر می‌شد...

یه ایستگاه قطار که گه‌گاه نزدیک یه شهر ساحلی قرار داشت و اغلب اوقات یه جایی مثل هنگ‌کنگ. وقت‌هایی که باهام تنها می‌شد فریاد امواج بدنه‌ی پوسیده‌ی اون ایستگاه قدیمی رو می‌شنیدم اما سرکار فقط مثل یه سر و صدای بی‌فایده به نظر می‌رسید.

جرعه‌ای از هات چاکلت نوشیدم؛ هوا تقریبا داشت تاریک می‌شد و من به یاد نداشتم تا به حال بینمون بیشتر از پنج دقیقه سکوت باشه. اما اینجا یه ربع ساعت بود که فقط اصواتی مثل "ممنون"، "برات ریختم. اونجاست."، "کسی گوشی منو ندیده؟" و "لیوان اضافی داریم؟ فکر کنم گند زدم." به گوش می‌رسید.

تهیونگ معذبانه از اون سمت آتیش به منِ در تلاطم نگاه می‌کرد تا اینکه با سر بهم اشاره زد تا به قسمت دیگه‌ای از ساحل بریم.

وقتی اونجا ایستادیم، سیگارش رو روشن کرد اما من نگاهم معطوف گرمای آتیش بود که متوجه شدم پنج‌تا مرده کنارش ایستادن و هات چاکلت می‌خورن. ما از اون هیاهوی شب‌های تابستون کنار اون کنده‌ی درخت، به این پاییز همیشه‌ی خدا یکشنبه رسیده بودیم که شاید عطر بارونش فقط به منی که خیلی وقت بود آنسان رو ندیده بودم، می‌رسید.
اون ساحل از شکوه یه فستیوال چینی، به یه زمین ورزشی متروک تبدیل شده بود.
«من فکر کنم گند زدم.»

با این حرف تهیونگ سر تکون دادم و از بچه‌ها چشم گرفتم «آره اون موقع هم گفتی. لیوان افتاد و گند زدی.»
کامی از سیگارش گرفت و سرفه‌ای کرد «نه... اینو نمیگم.»

Drafted Where stories live. Discover now