Ch.4 : Frivolity

318 73 42
                                    

از یه جایی به بعد فقط سر و صدای خالی بودیم؛ وو شیک با آهنگ جدید آیو فاز گرفته بود و میه داشت از پنجره کابین اصلی که مشرف به عقب لندکروز بود، برام شکلک در می‌آورد.
در حالی که نمی‌خندیدم و بهش خیره شده بودم، به این فکر می‌کردم که چرا وقتی سوهی دامن کوتاه و چرمش رو برای اون یارو بالا زد و باسنش رو جلوش تکون داد، چیزی احساس نکردم. در نهایت وقتی میه بیخیالم شد و وو شیک صدای آهنگ رو کم کرد، سمت سوهی برگشتم و سعی کردم به سینه‌هاش نگاه کنم.

گفتم «چرا عقب نشستی؟ کابین جات می‌شد که.»
موهای کوتاه و خاکستری رنگش با همراهی نیروی باد توی صورتش شلاق می‌زدن که جواب داد «خوشم نمیاد. خفه ست. بگو چیکار کنم جونگکوک بذاره سوار موتورش بشم.»

آدامسم رو از گوشه‌ی لپم نجات دادم و شروع به جویدن کردم؛ معمولا وقتی فکم درد می‌گرفت یه گوشه از دهنم فقط خیس می‌خورد. گفتم «فقط برو توی گوگل و راجع به موتور سرچ کن. خوشش میاد اطلاعاتت زیاد باشه.»
صداش بهم نمی‌رسید برای همین ازش خواستم برای دومین بار بگه چی گفت که فقط زمزمه کرد «هیچی هیچی.» منم پی حرفش رو نگرفتم و بیخیال شدم.

شاید به خاطر این بود که بهش به چشم زن نگاه نمی‌کردم. من این احمقا رو از راهنمایی می‌شناختم. از بین همه فقط من و میه دبیرستان رو تموم کردیم. جئون و وو شیک با پول کارشون راه افتاد، یونگی پیش باباش کار می‌کرد و کلا تا همونجا هم به عنوان پسر یه گنگستر خیلی جلو اومده بود! سوهی هم به بهونه‌ی ازدواج از زیرش در رفت. فقط تهیونگ بود که کارش اصلا به دبیرستان نکشید. در سال حداقل دوتا شغل عوض می‌کرد.
توی یه شهر کوچیک ساحلی که حتی به درد ماهیگیری هم نمی‌خورد این تنها زوری بود که می‌تونستیم بزنیم.

توی فکر این بودم که فردا یه ایستگاه اتوبوس جدید پیدا کنم و یکی دو ساعتی توش بخوابم که تهیونگ کنار بزرگراه نگه داشت و پیاده شد. همه پیاده شدیم. این یعنی دیگه تا ته دنیا گشتیم و جایی رو نداریم بریم. جئون پنج دقیقه بعد رسید و در حالی که بسته‌ی سیگارش رو از جیبش بیرون می‌کشید، با شوخی گفت «اینجا زدیم کنار که به خوبی و خوشی بمیریم؟»
تهیونگ پوزخندی زد و کنار من، دست به سینه، به بدنه‌ی ماشین تکیه داد «نمی‌دونم... فکر کردم می‌خوره به ساحل.»

میه در حالی که می‌گفت صبح بخیر اضافه کرد «اینجا چیکار می‌کنیم؟»
یونگی آب دهنش رو روی زمین پرت کرد و شونه‌ای بالا انداخت؛ کف خالی سرش رو دست کشید و همزمان که داشت با کلیدهاش ور می‌رفت گفت «من بدم نمیاد بریم یه سمتی.»
آدامسم رو باد کردم و بعد از دیدن ترکیدنش، با اخمی گفتم «بیرون از شهر؟»
سر تکون داد.

بحثمون با اعتراض سوهی تموم شد و دیدیم که چطور مستانه می‌خندید و جلوی ماشین‌ها لباس‌هاش رو می‌کند؛ جئون دنبالش دوید تا جلوش رو بگیره و وقتی داشت دامن دختر رو می‌کشید بالا تا بیشتر از اون مایه‌ی دردسر نشه، قهقه‌ای لب‌هام رو تزیین کرد «حروم زاده...»
«بذار دامنشو بده پایین عوضی... این مادر ترزا کی بود این وسط؟»
«بچه‌ها من میرم بخوابم.»

Drafted Where stories live. Discover now