سوجین توی چهارچوب در ایستاده بود و صدای لیسیدن آب نباتش من رو به مرز جنون و عقلانیت میرسوند؛ البته کمی اونطرف تر از سیمهای خار دار! لباسهای رنگ و رو رفته و بعضا کوچیکم رو گوشهی اتاق پرت میکردم و در مقابل غر زدنهای مادرم، دندونهام رو بهم میساییدم.
«یعنی هنوز نمیخوای چیزی بگی وویونگ؟ پسرت معلوم نیست شبا کجاست... اومده ساکشم ببره. هنوز پای تلویـــ....»
سوجین بالاخره اومد داخل اتاق و در رو بست؛ از بین آشفتگی لباسها و وسایلم، با نوک پا خودش رو به تخت رسوند و پوفی کشید «بس نمیکنه... الان بری، تا دو هفتهی دیگه همین خبره.»
شونهای بالا انداختم و در سکوت به کارم ادامه دادم؛ در واقع فکرم اونقدری از ناامیدی پر میشد که چیزی برای گفتن نداشته باشم. آخرش هر چقدر سعی کردم، چند دست لباس کهنه توی ساکم جا گرفت و همزمان با حرف مادرم که میگفت «موهاشم بلنده دیگه...» زیپ ساک رو بستم.
«چرا همهی لباس زیرات نخ کش شدن؟»بهش نگاهی انداختم که با یه تاپ و بدون لباس زیر روی تختم لم داده بود و شلوار ورزشی سسی شدهاش رو به پتوم میمالید؛ چندشم شد اما فقط پلک زدم «ایدهای ندارم. آخرین بار که خرید کردم سه سال پیش بود.»
چهرهاش رو جمع کرد و پوزخندی زد «پولایی که بهت میدم چی؟»
گیج، دستی روی صورتم کشیدم «نمیدونم... همهاش توی کارته... اصلا رمزشو ندارم. نمیدونم کجاست حتی.» پوستم به خاطر مدت طولانی تعریق و حمام آب داغی که حسابی بهم حال داد، خشک شده بود و میتونستم صدای ترک خوردنش رو بشنوم.آهی کشید و تا برگشتم، دیدم که آب نباتش بالاخره به قدری شده بود که راحت توی دهنش جا بگیره «ماشین مال کیه؟»
از جا بلند شدم و دستهی ساکم رو بین دستهام گرفتم؛ خیلی دلم میخواست خداحافظی بهتری براشون آماده میکردم اما حوصلهام به تشریفات نمیکشید بنابراین فقط گفتم «خداحافظ سوجین.»
نمیتونستم توی صورتش اثری از ناراحتی ببینم؛ اونقدری به اون دختر واقف نبودم که بدونم چه حسی داره بنابراین حرفم رو اینطور به اتمام رسوندم «شاید تارک دنیا بشم. شاید نه. با اینحال، به دیدنم امید داشته باش. من همین اطرافم. شاید فردا برگردم. شاید نیم ساعت دیگه. ایدهای ندارم.» راهم رو کشیدم که برم.
پوزخندی زد و سر تکون داد؛ موهای بلندش رو پشت بدنش فرستاد «البته یکم لاغر شدی. داری از چشم میافتی. میگیری؟»
با این حرفش ایستادم و به طرز غریبی به خودم لرزیدم؛ دستهی ساک توی مشتم له میشد و من دیگه برای کنترل بغضم نیرویی نداشتم. با صدایی که به زور در میاومد گفتم «تو... راجع به من چی فکر کردی؟ که میرم هرزگی میکنم؟»
![](https://img.wattpad.com/cover/300585874-288-k966900.jpg)
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...