Ch.58 : Subconscious

187 49 38
                                    

می‌تونید پارت رو با این آهنگ بخونید:

____________________________________________________

ناره برخورد محکمی باهام نداشت اما نمی‌تونستم بگم حضورم رو تا چه حد پذیرفته.
خیلی این پا و اون پا کرد تا مچم رو موقع رفتن بگیره یا نگیره اما در آخر این صداش بود که نگه‌ام داشت «صبر کن...»

چند قدمی جلو اومد و در حالی که دوباره لباس خوابش رو جمع‌تر می‌گرفت، زمزمه کرد «نامجون... هنوز همه چیزو بهت نگفته نه؟»
خیلی عصبی خندیدم؛ یا دقیقا همینجا باید می‌فهمیدم این "همه چیز" دقیقا چه کوفتیه یا اون عوضی دیگه رنگم رو نمی‌دید! یعنی بیشتر از همسر و فرزند داشتنش نمی‌دونستم؟

همون چند قدمی که نزدیک اومده بود، عقب رفت؛ یه طوری که انگار به زور با من روانی هم کلام شده!
نامجون جلوی در اسرارآمیز اتاق چهارم ایستاد و بعد از در زدن واردش شد.

زن با خونسردی بین افکارم پرید و پرسید «تصور کنم نگفته؟»
پس راز در قفل اون اتاق، پسرش بود! پلک‌هام رو با تأسف روی هم فشار دادم «تا وقتی نشنوم نمی‌دونم از چی حرف می‌زنید!»

انگار ذره‌ای بهم امیدوار شده باشه، کمی راحت‌تر ایستاد؛ چه لزومی داشت من حقایق کشف نشده‌ی زندگی معشوقم رو جلوی در خونه و اون هم توسط خواهرش بشنوم؟
خانم کیم رو به طبقه‌ی بالا فریاد کشید «اگه گرسنه‌اشه بیا براش صبحونه آماده کردم!!» و بعد همونطور که زیر لب گلایه می‌کرد، به سمت اتاقش راهی شد.

ناره خیلی خلاصه رد نگاهم رو گرفت و انگار که از غیب خواسته‌ی واقعیم رو متوجه شده باشه، گفت «برادرم مشکل داره. و صادقانه بگم نمی‌دونم مشکلش چیه... خیلی... رابطه‌ی خوبی با روان‌پزشک یا مشاور نداشت.»

نداشت؟ یه جوری حرف می‌زد انگار نامجون یه مجسمه‌ی باستانی از یه قهرمان تخیلیه و منم از روی صحبت‌های راهنمای موزه عاشقش شدم!

چشمی چرخوندم «کی مشکل نداره؟»
طوری که انگار بهش برخورده باشه، برام اخمی کرد «قضیه جدی‌تر از این حرفاست. متوجه میشی؟»

سرم رو به دستم تکیه دادم؛ چند ساعت بی‌خوابی که چندان معضل بزرگی برام نبود... اما نگه داشتن اشک‌هام، چرا.
آروم سر تکون دادم «می‌شه لطفا واضح‌تر حرف بزنید؟»

بالاخره دعوتم کرد که روی مبل بشینم؛ بعد ژست خاصی به خودش گرفت. طوری که انگار مرکز همه‌ی این ماجراهاست. به نظرم رسید داره مساله رو بزرگ می‌کنه! من فقط مدتی تنهایی می‌خواستم تا با این حقیقت کنار بیام که نامجون بهم "دروغ" گفته.

Drafted Where stories live. Discover now