Ch.47 : SeaMan.

323 57 45
                                    

به خاطر بیار... به خاطر بیار... پنج نوامبیار.
چشمک بزن... چشمک بزن... ستاره‌ی کوچک‌زن.
آقای سندمن... رویا بیارمن... اون دختر رو بامزه‌ترینی کن که تاحالا دیدم من.

یه سری اصوات بی‌معنی بالاخره راه خروجشون رو از بین لب‌هام پیدا می‌کردن اما بعضی‌هاشون در مواجه با صخره‌های دندونی افکارم، اسیر می‌شدن و... اینجا متوجه کاربرد سه نقطه می‌شدم؛ حرف‌های نامجون همیشه توی پیش‌نویس بودن.

و شاید دریا داشت نت‌برداری می‌کرد؛ دست‌هاش رو تا مچ پاهام می‌کشید... پاهایی که نمی‌دونستم به خاطر صدف‌ها زخمن یا از اثرات روی لبه راه رفتن تا سن بیست و سه سالگیه.

اونجا ساحل همیشگی نبود که من و رفقام رو مهمون خودش می‌کرد؛ خبری از کنده‌ی درخت و بوی چوب سوخته نبود و هیچ صخره‌ای به چشمم نمی‌خورد. در عوض، اوپتیمای نامجون کمی اونطرف‌تر، جلوی خونه‌ی ساحلی که از پایه‌هاش علف و گیاه رشد کرده بود و پله‌های چوبیش با خزه تزیین می‌شد، قرار داشت و تایرهای شنیش من رو عمیقا به باور "حضورش" می‌رسوند. به این باور که... نیازی نداشتم تا کفش‌هام رو بفروشم تا بتونم یه عصر دریایی رو، توی مکانی که مطمئن بودم یاد آدمیزاد یادش نیست، با اون بگذرونم... تا باهاش تنها باشم. اما با اینحال... پاهای من زخمی بودن. آب شور مثل پیرزنی ژولیده با موهای سفید رنگ از روی رگ‌هام رد می‌شد و زمزمه می‌کرد که هیچ خونی برام نمونده؛ هیچ جونی.

نگاهم روی نقطه‌ای بود که باید انتظار شب رو اونجا می‌کشیدی؛ خط تلاقی آسمون و آب... اسم باکلاسش افق یا همچین چیزی بود. از اونجا شب سر و کله‌اش پیدا می‌شد و به دریا می‌گفت که "طوفان به پا کن... الان خبری از آدم‌ها نیست."

پاچه‌های شلوارم، خیس شده بودن؛ اینبار از پس تخمین زدن اینکه آب تا کجا بالا میاد، بر نیومدم. دست‌هام رو جلوی بدنم توی هم گره زده بودم و فکر می‌کردم که شاید شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید، از همین جاها با یه کشتی سفید سر و کله‌اش پیدا می‌شه و میگه "پرنسس من رو ندیدی؟" و من میگم "خییییییلی دیر اومدی."
جواب میده "متاسفم. دریا خیلی شلوغ بود."
سر تکون میدم.

سر تکون میدم تا موهام رو از توی چشم‌هام عقب بزنم؛ به اندازه‌ی دلتنگی برای یه آرایشگر، بلند شده بودن. بلند شده بودن تا گردنم رو از سرما نجات بدن "ما برات شالگردنی میشیم که مادرت هیچ وقت نبافت."
"بله ممنونم. البته کم کاری از خودمه. باید یکیش رو می‌خریدم."

شب می‌اومد؛ کم کم... حسش می‌کردم. گرمای فرا رسیدنش رو... صدای چرخ درشکه‌اش رو... تیرگی اسارتش رو.

دست‌هاش دور بدنم حلقه شدن؛ چونه‌ی محکمش توی استخون‌هام فرو رفت و بالاخره نقطه‌ای روی شونه‌ام جا گرفت «به چی فکر می‌کنی؟»
دستش رو از روی شکمم لمس کردم و از سرما بو کشیدم «به نامجون... می‌شناسیش؟»

Drafted حيث تعيش القصص. اكتشف الآن