رفته رفته واضحتر شد؛ وقتی تا خود شش صبح نتونستم چشم روی هم بذارم و به این فکر کردم که پسر... سکس؟ من اونقدرها هم جذب اون مرد نشدم. ولی خودم میدونستم که دارم خطاب به بدنم زمزمه میکنم تا باز از اون مجازاتهای شیرین "چرا دقیقا همینقدر جذبش شدی" نصیبم بشه.
اون حرومزاده "حتما آقای کیم"ی که در جواب براش فرستاده بودم رو دیده بود و با یه سکوت اعصاب خردکن پاسخش داد.توی اون ساعت شوم، از عمد با همون لباسهای کثیف دیروزی وسایلم رو جمع کردم و بدون خداحافظی از خونهی وو شیک بیرون زدم؛ توی راه به این نتیجه رسیدم که برای اولین بار گرسنمه و احساس ضعف میکنم... همهاش به خاطر گندکاریهای توی حمام بود اما نادیدهاش گرفتم و بازهم از عمد، همونطوری شبیه "جنس یه مغازهی دست دوم فروشی" رفتم سر کار.
زمان بندیم درست در اومد و دقیقا زمانی که داشتم "اتفاقی" موهام رو میبستم، وارد اون سرپناه گوشهی محوطهی ساخت شدم؛ نگاهش بالا اومد و سریع به کاراش برگشت «امروز خیلی کار داریم.»
به خط کشی که روی میزش انتظار میلیمتری به فاک رفتنم رو میکشید چشم دوختم و دهن کجی کردم. نامجون کاملا موفق شده بود نظرم رو نسبت به رشتهام برگردونه... من حالا نه "بگی نگی" بلکه "کاملا" ازش متنفر بودم!
بار دومی که سر بلند کرد مستقیما بهم خیره شد و مغز به فاک رفتهام نگاه دیشبش رو یادم انداخت؛ پلک زدم ولی محو نشد... همونی بود که کنار گوشم زمزمه کرد "تحسین برانگیز" و همونی بود که باعث شد به بدنم لرزه بیافته. برای چند لحظه دیگه تسلطی برام نموند و من دوباره انگشتهاش که روی بدنم سر میخوردن رو حس کردم؛ لحن نیازمندش توی گوشم پیچـــ...
«حواست اینجاست کیم سوکجین؟»
«نامــ....»اینکه دقیقا چی داشت از بین لبهای لعنت شدهام فرار میکرد رو نمیدونستم اما به موقع جلوش رو گرفتم و نگاهم رو دزدیدم. حتی سعی نکردم جوابش رو بدم و فقط با دستپاچگی پشت میز آهنی کوچیکی که به لطف عنوان نه چندان دهن پر کن "کارآموزی" نصیبم شده بود، نشستم.
کاش ازم میپرسید "چی اینقدر خیرهات کرده"؛ کاش جدیم نمیگرفت... کاش توی اون تصمیم احمقانه رهام نمیکرد. کاش به روش نیورده بودم بهم چشم داره. کاش میذاشتم فرمانروایی خودش رو ادامه بده...
«چیزی شده؟ حالت خوبه؟»
لب تر کردم «خوبم...»باید بهم میگفت "خوبم یعنی بیخوابی و مغزت... بلای بدی سرت آورده." ولی نگفت و فقط سر تکون داد. ولی نگفت و من توی بهت صدای عمیقش رها شدم. ترسیدم و به خودم لرزیدم. تصور نمیکردم رو به رو شدن باهاش اینقدر اذیتم کنه.
ولی باید یادم میموند که همه چیز در مقابل اون مرد غیر قابل پیش بینیه... در حالی که اون به شخصیترین عمق من هم، سرک کشیده بود!
***
نفهمیدم کل روز چطوری از بین دستهام پرواز کرد؛ فقط شب بود و داشتم دیوارهای اتاق میه رو با افکار بچگانهام خط خطی میکردم. سوهی کناری توی خودش جمع شده بود و میتونستم صدای گریههای گاه و بیگاهش رو بشنوم اما...
«جین برام یکم آب میاری؟»
«حتما...»از روی تخت بلند شدم و پاهای خستهام رو سمت در کشوندم؛ با ورودم به هال خونه، همهمهی بچهها واضحتر شد و فهمیدم مشغول آماده کردن شام بودن. پدر میه ظاهرا دوباره آدم شده بود و در سکوت تلویزیون تماشا میکرد؛ مادرش توی آشپزخونه راه میرفت و هر از گاهی از سوپی که عطرش کل خونه رو برداشته بود، میچشید.
لیوانی آب کردم و در مقابل نگاه عجیب تهیونگ، لبخندی زدم؛ حتی نمیفهمیدم چی میگم یا چیکار میکنم. بیخوابی حسابی دیوونهام کرده بود و هر آن امکان داشت از پا در بیام.
پیش سوهی برگشتم و بعد از دادن لیوان آب دستش، به دیوار بنفش رنگ کنار دختر تکیه زدم؛ موکت خاکستری رنگ اتاق میه با اون پرزهای بلند و نرم، باعث میشد فکر کنم روی تخت پادشاهی نداشتهام نشستم.
«میه چرا ازم فرار میکنه... چرا هیچ کس باهام حرف نمیزنه...»
با تعجب سمتش برگشتم و با لحن کسایی که انگار اولین باره زندگی میکنن گفتم «چی؟»جوابم رو نداد تا اینکه کم کم انعکاس صداش توی سرم پیچید و تازه فهمیدم از چی حرف میزد؛ قبل از اینکه دوباره یاوهگویی کنم، کمی فکر کردم و با لحن آروم تری گفتم «چون... برامون سخته باهات همدردی کنیم.»
لحنش هیچ لطفی نداشت «برای من آسون بود؟ من چه میدونم سربازی و معتاد شدن چه حسی داره.»«منم نمیدونم چه حسی داره اگه بابام بمیره. من نمیدونم چرا باید غمگین بشم. از کل اون شخص من فقط اسپرمش رو داشتم.»
«و محبتش... و زحمتکشیهاش... و سکوتش... لبخندش. خیلی چیزاشو داشتیم که دیگه نداریم.»نیومده بودم جنگ برای همین نزدیکش رفتم و بدنش رو توی آغوشم کشیدم؛ سعی کردم با نوازش ناچیز دستم بهش تسلی ببخشم و شاید با کلمات ناچیزتر و پوچترم وادارش کنم حرف بزنه. گفتم «من تا قبل از اینکه وارد بیست سالگی بشم... هیچ ایدهای نداشتم قضیه از چه قراره...»
آهی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی زمزمه کردم «تا اینکه هر چند وقت یه بار والدین یکی از هم دانشگاهیهام یه طوریش میشد. نمیگم مرگ اما...» ادامهی جملهام هیچ سرانجامی نداشت؛ من فقط حرف میزدم تا خوابش بگیره «سخته ولی من میخوام باور کنم بهتر از اینه که... هر روز یه پلاکارد کوفتی بگیرن دستشون و برای آسایش نداشته اعتراض کنن... تا آسایش ما رو هم بریزن به هم.»
سرش رو روی شونهام که گذاشت فهمیدم باید ادامه بدم «افراد مسن یه جورایی... نمیدونم. دلم میسوزه از اینکه تهش هم مشقته. انگار توی چهرههاشون خودت رو میبینی که داری التماس میکنی اگه به اون سن رسیدی با یه خودکشی چیزی تمومش کنی.»
نگاهم به قفسهی کتابهای کودکانهی میه بود و بی اخیتار پوزخندی روی لبم پدید اومد «باباش هنوز براش از اینا میخره...» سرم رو به سر سوهی تکیه دادم «چی باعث میشه ازت فرار نکنه؟ وقتی گریه میکنی... دهن آدم باز میشه که بگه "درک میکنم" ولی میبینی نه واقعا! درک نمیکنی... بعد ناخودآگاه از خودت میپرسی... نکنه هیچ وقت اصلا درک نکردم؟»
![](https://img.wattpad.com/cover/300585874-288-k966900.jpg)
DU LIEST GERADE
Drafted
Romantik• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...