Ch.15 : Pain

262 64 23
                                    

مثل یه تیکه پلاستیک از خود بیخود شده که توی دست‌های هدایتگر باد به پرواز در می‌اومد، جسم بی‌جون من هم توسط فشار جمعیت کنترل می‌شد و کنترلی روی پاهام نداشتم. روحم داشت عذاب می‌کشید؛ جسمم از هم گسیختگی تدریجی رو تجربه می‌کرد و خاطراتم توی امواج ساکت اندوه، غرق می‌شدن. نمناک... غمناک... بیمناک.

تنش بین جسم‌هامون توی شلوغی سالن باعث می‌شد این گم‌گشتگی رو بیشتر بخوام؛ پوستم عطش لمس شدن داشت و مغزم دلتنگ یه عصر خنک و بی‌انتها بود. نمی‌دونم چطور بین اون همه آدم و موسیقی داغونی که از بلندگوهای خونه‌ی وو شیک پخش می‌شد، اجازه داشتم برای احساساتم همچین تعبیری پیدا کنم. گمونم توانایی تشخیص اینکه چی مناسب کجاست رو خیلی وقت پیش از دست دادم؛ درست زمانی که "اهمیت دادن" خیلی دست و بالم رو برای "خودم بودن" بسته بود.

داشتم سمت دستشویی حرکت می‌کردم که باز یه جایی بین وو شیک و یونگی پیدا شدم؛ یه قوطی سوجو دستم بود که داشت آخرین نفس‌هاش رو می‌کشید.
با صدای بلندی داد زدم «فکر کنم مسموم شدم.»
وقتی از محوطه‌ی ساخت، با اون سردرد لعنتی یه راست رفتم مهمونی، گرسنه بودم اما برای اینکه خودم رو شکنجه کنم خیلی خوردم. انگاری معده‌ام بهش برخورده بود!

وو شیک هیستریک خندید و دست از جویدن ناخن‌هاش برداشت «عه جدا؟» منفعلانه درجا می‌زد و چهره‌اش پر از استرس بود «سوهی هنوز پیداش نشده. بهت خبر نداده؟»
شونه‌ای بالا انداختم و با اینکه حتی گوشم رو چک نکرده بودم، با لحن کشیده‌ای گفتم «طوریش نمیشه....» توی حال خودم نبودم برای همین تصمیم گرفتم راحتشون بذارم. طولی نکشید که دوباره خودم رو دست موسیقی سپردم و به امواج نامطلوب جمعیت راضی شدم.

به لطف پروژکتور نورپردازی و چراغ سقفی‌هایی که یکی در میون روشن بودن، یه چیزایی می‌شد دید اما من هیچ ایده‌ای نداشتم بدنم توسط چه کسی به بازی گرفته شده بود که روحم اونطوری خودش رو به کالبد پوچم می‌کوبید.

همچنان خسته و غمگین بودم اما مقاومت می‌کردم... می‌نوشیدم و می‌نوشیدم تا یه بار دیگه جلوی همسایه‌های شاکی وو شیک، بالا بیارم و لابی خونه‌اشون رو به گند بکشم.

می‌رقصیدم، تنها‌تر از تنها... هیچ‌تر از هیچ و نیاز بالقوه‌ام به رابطه‌ی جنسی باعث می‌شد بدنم رو با احساس بیشتری حرکت بدم. دست‌هام بالای سرم توی هوا به پرواز در اومده بودن و قسمتی از شکمم در معرض دید بود. موهای آشفته‌ام مدام به گردنم برخورد می‌کردن و مثل یه نوازش بی‌رحم اما خوشایند، توی صورتم پرت می‌شدن... چند تار مو به برق لبم چسبیده بودن و دکمه‌های پیرهن مشکی رنگم تلاشی برای پوشوندن ترقوه‌هام نمی‌کردن.

مردمک‌هام میخ سقف خونه‌ی وو شیک شدن و قطره‌ی بیرنگی از گوشه‌ی چشمم پایین چکید؛ کاش فقط فراموش می‌کردم وجود دارم. تناقض شخصیتم با چهره‌ی بیرونیم به این فروپاشی کمک می‌کرد. خودم رو دست شخصی سپردم... ساده، تاریک، صدای مطلوبش توی گوشم پیچید و زمزمه‌اش روی گردنم نشست. زمزمه‌ی آشنایی بود؛ با بی‌پروایی حریم تنهاییم رو می‌شکست و راجع به فرمانروایی حرف می‌زد.

Drafted Where stories live. Discover now