Ch.35 : Demon

245 58 40
                                    

این پارتو با آهنگ Always از نامجون خودمون گوش کنین. تا این واتپد لعنتی هایپر بزنه، باید باهاش بسازیم.
____________________________________________________

دلم براش تنگ شده بود؛ جلوی ویترین‌های خاک گرفته‌ی فروشگاهی که تقریبا داشت می‌بست ایستادم و به کت و شلوار سرمه‌ای رنگ پشت شیشه زل زدم. سنگینی اجناس توی دستم و گرفتگی هوا بغض عجیبی بهم هدیه می‌داد؛ از اینکه همیشه مجبور بودم بار چیزی رو به تنهایی تحمل کنم و درد پاهام رو با "یه روز می‌رسیم." تسکین بدم، نفرت داشتم.

اما من توی غروب ناپیدای آنسان زیر نور کم سوی مغازه‌های لباس راه می‌رفتم و به ترک‌های زمین نگاه می‌کردم؛ زمستون افکارم اونقدر طولانی شده بود که کسی پاییز من رو به خاطر نداشت.

از زمانی که در ماشین رو بست و من خم شدم تا نیم رخش رو از پنجره‌ی کوچیک اوپتیما تماشا کنم، دل تنگش بودم... دلتنگ صدایی که همین حالا هم توی سرم اکو می‌شد، حتی امواج خروشان "آینده" هم نمی‌تونستن ساحل افکارم رو فتح کنن. اون مرد رعد نگاهش رو توی آسمونم به جا گذاشته بود و روی تن خشک مژه‌هام، موهام، لب‌هام... و بیابون زندگیم، می‌بارید.

جنجال پرنده‌های آسمون گرفته‌ی شهر سر اینکه از کدوم طرف به بهار می‌رسن تمومی نداشت؛ پوزخندی روی لب‌هام نشست «نه به بهار می‌رسین و نه خودش میاد!» صدای خودم بهم برگشت؛ من ناگهان بین جمعیت شلوغ پیاده‌رو، تنها بودم.

و بهش فکر کردم؛ که به همون اندازه‌ای که ترس برم داشت، میل داشتم دنیا رو ترک کنم. اما زمانی که چشم‌هام گرم شدن و فروشنده‌ی اون مغازه با نگاه بدی که بهم انداخت مجبورم کرد پاهام رو حرکت بدم، دلتنگش شدم... خاطرم پر شد از عطرش و یادم اومد که شاید مردی پشت در خونه‌ام در حال سیگار کشیدنه.

صدای گوشیم من رو از افکار مبهمم بیرون کشید و بعد به پیام نامجون خیره شدم.
"؟؟؟"
فرستادن چند تا علامت سوال در مقابل منی که داشتم به گریه می‌افتادم، جای آفرین داشت.

چون قبلش بهش پیام داده بودم "سایز لباس زیرت چنده؟" حسابی غافلگیرم کرد و قابل انتظارترین واکنش رو از خودش نشون داد. چشمی چرخوندم، بعد خندیدم و غمگین شدم.

گوشی رو خاموش کردم و کنار خیابون روی سکویی که یه فروشگاه مبلمان ایجاد کرده بود، نشستم. بندهای کاور روتختی خاکستری رنگ روی انگشت‌هام رد قرمزی از خودشون به جا گذاشته بودن و احساس می‌کردم تشنگی همینجا جونم رو می‌گیره.

پشیمون شدم؛ شاید خوب نبود بدون اینکه منظورم رو بدونه از خودم برنجونمش. تایپ کردم "برای لباس خریدن بود..." پاک شد.
"لباس خریدم برات..." پاک شد.
"ولش کن اهمیت نداره..." پاک شد.
آهی کشیدم "امشب میای اینجا؟" سه ثانیه بهش زل زدم. پاک شد.
"نامجونا..." خوب نبود.
"نامجون..." نه...
"نا..." ولش کن.
"هی... گذرت امش..." پاک شد.
"متاسفم که پرسیدم." پاک شد.
"می‌تونی امشب بیای اینجا. من دلم برات تنگ شده. لطفا بهم بگو چمه." استیصال.
"..." بیخیال شدم.

Drafted Where stories live. Discover now