Ch.44 : Depth

210 57 50
                                    

عطر بدنش و بوی چرم توی ماشین می‌پیچید و موسیقی آرومی که از ضبط پخش می‌شد، صدای برخورد قطرات بارون به شیشه رو واضح‌تر جلوه می‌داد. من هنوز شیفته‌ی اثرات ماری‌جوانا بودم و وقتی چشمم به فرمون می‌افتاد، نمی‌تونستم تصویر دست و اون ساعت مفسد مرد میانسالم رو از یاد ببرم.

نگاهم روی پالتوی بلند و کرمی رنگ نامجون بود که اون سمت خیابون، کنار اون دکه‌ی نورانی و رنگارنگ، پول دوکبوکی‌ها رو حساب می‌کرد؛ بعد از خم شدن جلوی فروشنده، حواسش رو جمع کرد که غذاها خیس نشن و در حالی که اون ظروف بی‌ارزش رو از من به بدنش نزدیک‌تر می‌کرد، دوان دوان به سمت ماشین اومد.

صدای بسته شدن در ماشین رو شنیدم و هیچ متوجه نشدم چطور اون موجودات داغ بین دست‌هام قرار گرفتن؛ فقط دیدمش که موهای خیسش رو توی آیینه‌ی جلویی دست کشید و چند قطره آب به اطرافش پرت کرد «امیدوارم زیاد بهم ریخته به نظر نیام.»

این رو به منی گفت که تازه کشیده بودم و با یه تیشرت سفید و شلوار جین همیشگیم، اومدم سر قرار. حس می‌کردم هنوز همون کثافت قدیمیم که چرم روکش صندلی‌هاش رو به گند می‌کشه... من لیاقت اون مرد رو نداشتم.

آروم دوکبوکی تندم رو جویدم و چیزی نگفتم؛ شاید خودش هم فهمید که چقدر جمله‌اش احمقانه بود اما مطمئنا، دلهره‌ای به جونم انداخت تا دفعه‌ی دیگه با کت و شلوار و ظاهر مناسب‌تری به دیدنش برم.

هیسی کشید و در حالی که کج می‌نشست، به در ماشین تکیه داد؛ چراغ بالای سرمون روشن بود تا قیافه‌ی درمونده و نئشه‌ام رو از دست نده. ظرف خودش رو از دستم گرفت و حتی قبل از اینکه چیزی بخوره، اخم کرد تا مطمئن شه بعد از چشیدن داغی غذا، یه چهره‌ی جدی و جذاب به خودش گرفته.

نمی‌تونستم نگاهم رو از پیرهن سفید رنگش بگیرم و هربار... مردمک‌هام روی چشم‌های براقش می‌خزیدن و دهنم از جویدن می‌ایستاد.
دستمالی برداشت و گوشه‌ی لبش رو پاک کرد «خوشمزه‌ست.»
صوتی از بین لب‌هام بیرون اومد که به خاطرش صدای موسیقی رو کم کرد «چی گفتی؟»
با شرم، سر پایین انداختم «هیچی...»

پوزخندی زد و بعد از اینکه به تقریب سه دقیقه نگاه سنگینش رو از روی من برنداشت، زمزمه کرد «از چی اینقدر خجالت می‌کشی؟»
امیدوار بودم بحثش رو پیش نکشه و برای همین با ناامیدی گفتم «بحث خجالت نیست.» نگاهم روی دوکبوکی‌ها کشیده شد و متوجه شدم بعد از این همه خوردن، هنوز نصف ظرف، پره «فقط... قبل از اینکه بیام... یکم... چیزای بدی کشیدم.»

خیلی ناگهانی خندید و همونطور که به در تکیه داده بود، دستش رو به شلوار مشکی رنگش مالید؛ نگاهم که بالا رفت، فهمیدم زمان خیلی خیلی سریع‌تر از چیزی می‌گذشت که تصور می‌کردم چون اون مثل من، ده دقیقه با چندتا تیکه کیک برنج ور نرفت و تمومش کرده بود.

Drafted Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ