آروم زمزمه کرد «مقصودم اینه که بگم جذابی. آدم جذابی هستی. صرف نظر از اینکه وانمود میکنی هیچی حالیت نیست و میذاری فرمانروا باشم... در صورتی که میدونم مستعدش هستی که...» مکثی بین صحبتش افتاد و من داشتم از شیرینی اون کلمات جهنمی ذوب میشدم که گفت «مستعدش هستی که رهبرم باشی.»
لبخند کجی، جاش رو روی اون دو تیکه گوشت سرخ همیشه باز صورتم، پیدا کرد و اجازه داد، حرفهاش رو مزه مزه کنم؛ به چشم های کشیدهاش که حالا مشغول رصد کردن باز شدن در پارکینگ بودن، زل زدم و به این نتیجه رسیدم که واقعا لیاقت داشتنش رو ندارم.
برام عجیب بود که به عنوان نقش مغلوب رابطه نقش رهبر رو بهم بده و حالا تازه اون اراجیف "بیا فرمانروا باش" توی ذهنم پردازش میشدن؛ با فهمیدن اینکه ماشین توی پارکینگ خونه خاموش شده، آب دهنم رو فرو بردم و لب تر کردم تا چیزی بگم اما فقط هوا از بینشون خالی شد تا اینکه بیدلیل به ذهنم رسید موضوع بحث رو عوض کنم «همسایهی جدید اومده امروز. طبقهی اول.»
بهش نگفتم از اینکه دو طبقه باهم فاصله داشتیم چقدر خوشحال بودم اما به هر حال... فایدهای نداشت وقتی نامجونی نبود.
«خوبه... نگران امنیت اینجا بودم.»
چشمی چرخوندم و دستگیره در رو لمس کردم اما دلم نیومد بازش کنم؛ مچم رو گرفت و آروم زمزمه کرد «خب؟»انگار نگران چیزی بود؛ دستگیره رو ول کردم و آهسته رفتم سمتش... به خاطر اینکه فاصلهامون زیاد بود و اون هیچ کمکی با جلوتر اومدن، نکرد، مجبور شدم از سر جام نیمخیز بشم و اونقدر روش صورتش خم بشم تا بتونم ببوسمش.
بیحس و کوتاه روی لبهاش بوسهای زدم و برگشتم تا ببینمش؛ اخم بامزهای روی صورتش نشسته بود و با تعجب نگاهم میکرد «این چی بود؟»
شونهای بالا انداختم «خداحافظی...»اومدم برگردم سر جام که کمرم رو گرفت؛ به سختی خم شد و صندلیش رو داد عقب تا جا برام باز کنه. دستم رو گرفت و گذاشت روی صورت خودش و کمکم کرد تا کاملا روی پاش بشینم. یه پام این سمت بدنش و پای دیگهام اون سمت... طوری که کاملا بهم دسترسی داشته باشه و وادارم کنه با پوزخند بگم «بد نگذره؟»
اگرچه موقعیت سختی بود و اگه یکم از صورتش فاصله میگرفتم، سرم با سقف ماشین برخورد میکرد اما اون حسابی با حس کردن باسنم روی رون پاش، انس گرفته بود. یه رابطهی معنوی!
کمرم رو با دست راستش گرفت و دست چپش که حاوی اون ساعت خوش صدا بود رو پشت گردنم گذاشت تا بتونه سرم رو هدایت کنه؛ پس اون همه سفسطه در رابطه با فرمانروا بودن کجا رفت؟
با خنده روی سرش خم شدم و نذاشتم لبهام رو ببوسه «دستور دادی فرمانروا باشم... قدرتت الکیه.»
با صدای بمی زمزمه کرد «همهی قدرتا الکین...»کمی روی پاش جلو و عقب شدم و دستم رو روی لبهای خیس از بزاقش کشیدم «قدرت تو نه!»
اون پالتوی مزاحم!!!
کمی جا به جا شدیم تا بتونه دستش رو آزاد کنه و موهایی که به خاطر خم شدن سرم توی چشمهام ریخته بودن رو عقب بزنه؛ اما این فقط حقهای بود تا تسلطش رو بهم ثابت کنه و سرم رو جلو بکشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/300585874-288-k966900.jpg)
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...