Ch.39 : Breathe

279 59 73
                                    

«دوست داری امروز بریم دریا؟»

رشته‌ی افکارم تبدیل به زنجیر از هم گسیخته‌ای شد که دست‌هام رو به دست‌های نامجون نمی‌رسوند اما در عوض سر بلند کردم تا ببینم چطور از پشت عینک محافظش با اعتماد به نفس عجیبی اون جمله رو به زبون آورد.

شونه‌ای بالا انداختم «خیلی وقته حسی بهم نمیده. هوا که سرد میشه بوی ماهی مرده هم میره. بوی شن هم نیست.»

نقشه‌ی روی میزش رو لوله کرد و در حالی که وزنش رو از طریق دست‌هاش روی میز انداخت، با لحن و چهره‌ی شوخی بهم زل زده «دریا با من... مطمئنی می‌خوای ردش کنی؟»

مشت گره شده‌ام رو سفت‌تر کردم و با تردید نگاهم رو دزدیدم «شونه بالا انداختن رد کردن نیست. فقط... فرقی نداره.»

«از دیشب ناراحتی؟»

سر و صدای کارگرها و نصب داربست‌هایی که بارشون به تازگی رسیده بود، باعث شد با کلافگی آه خسته‌ای بکشم «تلاش کردم اینطور به نظر نیاد. دیشب اصلا شب خوبی نبود... و نه به خاطر رفتن تو که رفتار عجیب دوستام.»
دستی داخل موهام بردم و با حرص عقب فرستادمشون «حتی نمی‌دونم بگم متاسفم یا فقط مثل خودت نادیده بگیرم.»

یکی از همون لبخندهای خونسردش رو تحویلم داد «من احترام رو دوست دارم جین اما انتظارش رو نمی‌کشم.» از پشت میزش، به سمتم قدم برداشت و همچنان اون نقاب مهربون احمقانه رو به صورت داشت «اولین باری که باهات صحبت کردم بهم گفتی "پس قضیه اینه... بابابزرگ بازی!" و منم از دوستای همچین شخصی انتظار برخورد بهتری نداشتم.»

با اینکه دلم می‌خواست مثل همیشه از کوره در برم و با داد و فریاد محل رو ترک کنم اما حرفش در حینی که توهین‌آمیز به نظر می‌رسید، صادقانه و منطقی بود «خیلی خب باشه فهمیدم.»

سرم رو پایین انداختم تا از تماس چشمی با اون پیرمرد ساده لوح جلوگیری کنم اما وقتی صدای قدم‌هاش رو شنیدم که داشت دوباره به قصد رسیدگی به کارهای ساختمون ترکم می‌کرد، تحملم تموم شد «ولی یه چیزی رو متوجه نمیشم!»

شنیدم که ایستاد؛ کلافه نفسم رو بیرون فرستادم «نمی‌دونم قراره بهت بر بخوره یا نه اما تو همــ....»
«پس نگو...»
با تعجب از اینکه بین حرفم پریده بود سر بلند کردم که ادامه داد «اگه نمی‌دونی اذیتم می‌کنه یا نه، پس نگو.»

سری تکون دادم و با قاطعیت اضافه کردم «خب اینطور نیست. شاید حرفم نتیجه‌ی با ارزش‌تری هم داشته باشه و... می‌خوام بدونم چرا با من خودت نیستی؟»
به سمتم چرخید و با تردید نگاهم کرد «منظورت چیه؟»

چهره‌اش با اون عینک و کلاه هنوز هم به قدری جدی بود که توی بیان کامل چیزی که توی ذهنم چرخ می‌خورد، به لکنت بیافتم «یعنی... من می‌بینمت که پشت تلفن... یا سر کار... رفتارت... عصبی به نظر می‌رسه اما وقتی پیش منی می‌فهمم که سعی می‌کنی خودت رو کنترل کنی و دلیلش رو متوجه نمیشم. مثل دیشب... دیدم که دستت رو مشت کردی چون جئون احمق جواب سلامت رو نداد و برگشت گفت "این دیگه چه خریه؟"»

Drafted Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ