Ch.42 : I...hale.

240 54 34
                                    

حوصله‌ی سر و صدای اسباب‌کشی رو نداشتم برای همین حالت تهوع بعد از موتور سواری با جئون رو به خونه موندن ترجیح دادم.

یه احمقی که اسمش رو نمی‌دونستم، از گوشیش آهنگ پخش می‌کرد و من تازه داشتم با رپ کره‌ای آشنا می‌شدم؛ جلوی چشمم به تقریب ده الی بیست‌تا روانی زنجیری، تاب می‌خوردن و بدن‌هاشون توسط یه تیکه چوب چرخ‌دار، از این سمت پیست اسکیت، به اون سمتش برده می‌شد. من منتهی، جام پیش موتور جئون خوب بود!

اون جئون لعنتی یه عکس بردار مخصوص داشت که با دوربینش همون اطراف می‌گشت تا ازش عکس اتفاقی بگیره -که مثلا حواسش به دوربین نیست- و اون لحظه که مشغول تماشای مشقتش برای پیدا کردن یه زاویه‌ی خوب، بودم، به این نتیجه رسیدم که نه دلم می‌خواد عکاس باشم و نه یه دیوونه‌ی فضای مجازی. دیدن جئون و اون قیافه‌ی احمقانه‌اش موقع عکسبرداری باعث شد پوزخندی بزنم و سیگاری که یک ساعت پیش بهم تعارف کرده بود رو بالاخره با فندک قدیمی و به درد نخورم، روشن کنم.

وقتی جئون با دوست‌های پولدارش می‌گشت، یه بذله‌گوی کم‌ارزش می‌شد که دلم نمی‌خواست اعتراف کنم دوستشم اما وقتی نگاهم روی تیشرت مشکی رنگ چسبون و آویزه‌های شلوارش می‌افتاد، کاری از دستم بر نمی‌اومد جز اینکه از دور ستایشش کنم. خصوصا وقتی سنش دیگه از آدامس‌های بادکنی و آبنبات گذشته بود و توی دستش گوشی و سیگار دیده می‌شد. درست سه سال از آخرین باری که اینطوری باهاش وقت گذروندم، می‌گذشت؛ یه احمق نوزده ساله بود که جلوم ایستاد و گریه کرد که "هیونگ نرو!" الان باشگاه می‌رفت و دیگه نمی‌تونستم وقت‌هایی که مست می‌کرد، از پس حمل کردن جسدش بر بیام.

باد آرومی می‌وزید اما برای ساعت پنج، زیادی خنک بود؛ دستم رو روی بازوهای برهنه‌ام کشیدم و به خودم لرزیدم. موهای جلوم، دیدم رو سد می‌کردن. شکل یه بیست و سه ساله‌ی کک مکی بودم که زیر آفتاب تابستون ایستاده و یادش رفته بستنی توی دست‌هاش آب میشه. چون سیگارم می‌سوخت و چند قطره بارون روی گونه‌ام چکید اما من محو نگاه کردن به حرکت درخت‌ها توی باد بودم.

احساساتم بهم گره خورده بودن؛ درست مثل ابروهای جئون وقتی با رفقاش حرف می‌زد و من رو بیشتر متقاعد می‌کرد که جام اینجا نیست. اگه می‌خواستم صادق باشم، یکیشون چشمم رو گرفته بود؛ پوستش کمی تیره به نظر می‌رسید و تیشرت آستین حلقه‌ای مشکی رنگش، بازوهاش رو به رخ مردمک‌هام می‌کشید. چال گونه داشت و اونجا فهمیدم نقطه ضعفم همین لعنتیه!

از گوشه‌ی چشم دیدم که جئون انگاری رد نگاهم رو گرفته باشه، پوزخندی زد و وقتی توجهم رو دزدید، سوالی سر تکون داد.
شونه‌ای بالا انداختم که به رفقاش چیزی گفت و نزدیکم اومد «ازش خوشت اومد؟»

چتری‌هام رو که لحظه‌ای به خاطر وزیدن بی‌وقفه‌ی باد دست از گنجینه‌ی تخم چشم‌هام نمی‌کشیدن، با کلافگی دوباره عقب فرستادم که گفت «از اتفاق کارش با مو خوبه.»
اخمی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم که قهقه‌ای زد «نه نه... منظورم اینه که آرایشگره. دوست داری بریم پیشش؟»
بالاخره آهی کشیدم و با قاطعیت گفتم «کی رو میگی اصلا؟»

Drafted Where stories live. Discover now