Ch.28 : Near

235 68 40
                                    

تنها اون صندلی فلزی فرسوده با یه میز مربعی شکل کوچیک که نقش نگهدارنده‌ی لیوان آب رو داشت، به چشم می‌خورد.

هیچ وجودیتی توی شهر متروک ذهنم قدم نمی‌زد اما من خبر نداشتم این یکپارچگی سکوت، زیر سر فرمانده‌ی آشوبگرشه... کسی که همه‌ی "افکار و اشخاص" رو بدون دستور فرمانروای شهر به اعدام محکوم کرده بود و حالا خودش روی تخت پادشاهی، به تصویر جسدم که روی تک کاناپه‌ی اون خونه‌ی خالی، پوزخند می‌زد. نامجون در نقش اون فرمانده‌ی یاقی، منشا همه‌ی افکارم به حساب می‌اومد و تناوب سم‌های اسبش توی کوچه‌های خالی از سکنه‌ی ذهنم هر از گاهی زمزمه‌ی "تو تحسین برانگیزی" سر می‌داد.

من رو با یه پتوی نازک و یه یخچال خاموش توی سکوت اون آپارتمان لوکس و نیمه‌کاره تنها گذاشته بود تا با نفس‌های سنگین و داغم یه مرگ تدریجی رو تجربه کنم. عطر نوی گرمکن خاکستری رنگش، جای خودش رو به بوی رنگ داده بود و به خاطر همین من بعد از هر "بازدم"، برای سال‌ها "دم" رو فراموش می‌کردم.

پارکت‌های خاک گرفته با لکه‌های رنگ تزئین می‌شدن، سنگ جزیره‌ی آشپزخونه، با دقت به دیوار تکیه داده شده بود و اطرافش با پلاستیک پوشیده می‌شد. روی پنجره‌های دوجداره هنوز برچسب‌های آرم شرکت تولید کننده‌اش  به چشم میخورد و اثری از پرده‌هایی که حریم این تنهایی گند و بیمارگونه‌ام رو حفظ کنن، دیده نمی‌شد.

به جز دستشویی که حالت تهوع، راهش رو بهم نشون داد، به جای دیگه‌ای از خونه سرک نکشیدم چون بدن درد و مشتقات درد به قدری چهارچوب استخون‌هام رو ساییده بودن که از من فقط یه "کهولت بیست و سه سالگی" باقی مونده بود.

شلوار جین مشکی رنگم بی اعتنا نسبت به سرمایی که رسوخش به مرزهای رون پام چندان هم تدریجی به نظر نمی‌رسید، فقط عضلاتم رو به نمایش می‌ذاشت و هودی خاکستری رنگم با تمام قوا به جبران این بدبختی تولید گرما می‌کرد.

پتو رو دور خودم محکم کردم و تقریبا داشتم بیهوش می‌شدم که صدای در به زندگی برم گردوند.
با اکراه قدم‌های سستم رو به در رسوندم اما وقتی با بی‌توجهی بازش کردم، قامت عرق ریزون نامجون با دست‌های پر وارد خونه شد و کم کم صدای نفس، نفس زدن‌هاش سکوت رو به هم زد. پالتوش رو از تنش در آورد و در حالی که پنجره‌ی آشپزخونه رو کمی باز می‌کرد گفت «بیا بشین بخوریم تا سرد نشده.»
گلوی دردمندم رو به زحمت انداختم «من...»

لبخندی زد و بعد از باز کردن زیپ سوییشرت گرم کنش، تیشرتش رو عقب و جلو داد تا کمی دمای بدنش رو پایین بیاره؛ نفسش رو با شدت بیرون فرستاد «آره حواسم بود رشته دوست نداری.» خودش رو نزدیک پنجره کرد تا گردن خیس از عرقش کمی باد بخوره.

تا اون زمان به لطف دستگیره‌ی در روی پاهام ایستاده بودم؛ به پلاستیک‌های خریدش نگاهی انداختم اما چشم‌هام به خودش معطوف شد که تیشرت سفید رنگ خیس از عرقش به تنش چسبیده بود و سوییشرت نمی‌ذاشت درست از محتویات زیرش با خبر بشم «برگشتی...»

Drafted Where stories live. Discover now