Ch.11 : Be The Father

287 71 21
                                    

قانون گیلبرت میگه بزرگ‌ترین مشکل توی محل کار اینه که کسی بهت نگه چه کاری انجام بدی؛ اما من فکر می‌کنم این سردرگمی ابتدایی لازمه‌ی فهم نهاییه. تا اول گم نشی، نمی‌تونی به کسی کمک کنی خودش رو پیدا کنه.

احساس می‌کردم دوباره یه جین تنها توی یه کلاس خالیم که با انجام تکالیفش وقت‌کشی می‌کنه تا مجبور نشه خفگی متروی عصرانه رو متحمل شه. اینکه چقدر توی این موضوع بی استعداد بودم از چشم اون فرد دور نمونده بود اما سعی می‌کرد خوش برخورد باشه و راهنماییم کنه؛ کج فهمی‌هام رو با خونسردی برطرف می‌کرد و انگار... متوجه گاردم نسبت به "فهمیدن" شده بود. اینکار تداعی‌گر حس‌های مزخرفی بود که چه زمان دبیرستان و چه توی دانشگاه، تجربه کرده بودم و مسلما قصد نداشتم ادامه‌اش بدم.

دوباره همه چیز بر علیه‌ام شده بود؛ حتی خنکی هوا لرز عجیبی به تنم می‌انداخت و اون روشنایی عصر هنگام مثل ورودی بهشت به نظر می‌رسید. بدنم خشک شده بود و انگار بعد از ترک کردن، سیگار دیگه بهم نمی‌ساخت.

می‌خواستم چند دقیقه قدم بزنم اما نامجون گفته بود خطرناکه و افراد مبتدی اجازه ندارن دور محوطه‌ی ساخت پرسه بزنن؛ برای همین استخون‌هام زبون به اعتراض باز کرده بودن و بازگشت پرشکوهی رو به دوران کسل کننده‌ی زندگیم تجربه می‌کردم.

گوشیم رو روشن کردم و از مواجه شدن با پیام‌های زیاد و تماس‌های از دست رفته متعجب نشدم؛ هدفم از اینکار دیدن ساعت و زنگ زدن به تهیونگ بود. کمی عصبی بودم و فکر کردن به فضای خونه حالم رو بدتر می‌کرد؛ به نظرم رسید خونه‌ی اون پسر جای مناسبی برای یکم خوابیدن و نادیده گرفتن افکارمه.

بعد از مکالمه‌ی کوتاهی که باهم داشتیم و تصمیم گرفتیم امشب یه دورهمی کوچیک داشته باشیم، دوباره گوشیم رو خاموش کردم و بلند شدم تا کش و قوصی به بدنم بدم. باید منتظر نامجون می‌بودم تا سر برسه و با مرخص کردنم، لطف بزرگی بهم بکنه برای همین نگاه کوتاهی به گودال و روند ساخت و ساز انداختم تا پیداش کنم.

بعد از ندیدنش بین اون همه کلاه زرد جلیقه‌پوش، بیخیال شدم و تصمیم گرفتم یکم به سر و وضعم برسم؛ چند دقیقه بعد کارگرها دست از حفاری برداشتن و من همونطور که کش موهام رو باز کردم تا دوباره ببندمشون، پشت به ورودی داربستی اون سرپناه کوچیک، نقشه‌ها رو نگاه می‌کردم.
«باشه می‌خرم... بهت زنگ می‌زنم... کارت ت...»

برگشتم سمت نامجون که تازه وارد اتاقک می‌شد؛ چند لحظه نگاهش روی موهام خزید و حرفش رو قطع کرد. تونستم ازش یه واکنش لحظه‌ای ببینم اما همونطور که تلفنش رو توی جیب شلوارش بر می‌گردوند، به دیدن موهای بازم عادت کرد و ادامه داد «تمومه...»

سریع خودم رو جمع کردم و قبل از اینکه دهنم رو باز کنم، دنبال کلمات مناسب‌تری گشتم. لبخندی روی لب‌هاش نبود و انگار مکالمه‌ی تلفنی که قبل از ورود به اتاق تمومش کرد، محتوای مورد انتظارش رو نداشت. از چیزی عصبی بود چون یه جمع بندی کوچیک رو به جملات طولانی ترجیح داد و فقط گفت «اگه این رشته رو دوست نداشتی نباید می‌رفتی دنبالش.»

Drafted Kde žijí příběhy. Začni objevovat