Ch.26 : Souvenir

227 57 25
                                    

«می‌دونی... یه حقیقت تلخ راجع به من وجود داره که... می‌شنوی؟»

خیلی بی‌مقدمه، در حالی که صدای کیبورد لپ‌تاپش فضای بینمون رو پر می‌کرد، گفت و باعث شد معذبانه سر بلند کنم «چی؟»

چند کلمه‌ی دیگه هم به سرعت تایپ کرد و بعد از گذاشتن نقطه، دست از کار کشید؛ خیره به صفحه‌ی لپ‌تاپ، کش و قوسی به بدنش داد که تخت سینه‌ی محکم و مشتقاتی که تنگی لباس به نمایش می‌گذاشت، برای چشم‌هام صحنه‌ی خوشایندی ایجاد نکرد. بعد از گذاشتن عینکش روی میز، دست در جیب جلوم ایستاد «چایی؟»

می‌خواستم، ولی نمی‌دونم چرا از دهنم پرید «نه...» سرم درد می‌کرد. به گمونم مریضی بدی سراغم اومده بود چون رفته رفته داشتم دید محدودم رو کاملا از دست می‌دادم و بی اینکه در رابطه با دلیل مرگم چیزی بدونم، محو می‌شدم.

تا می‌خواستم یاد بگیرم که چطور تنش جنسی بین خودم و نامجون رو فراموش کنم، فهمیدم همینکه به این موضوع باور دارم، باعث میشه هر ثانیه، هر نگاه محبت‌آمیز و دلسوزانه و هر حرفی که از بین لب‌هاش خارج می‌شد رو به عنوان "یادآوری" در نظر بگیرم.

بعد از چند دقیقه سر و کله‌اش پیدا شد «گفتی نمی‌خوری ولی من... سر خود یه کارایی کردم.»
صدای ساخت و ساز منجر به از دست رفتن روحیه‌ام می‌شد؛ برای همین اغلب هیچ کلمه‌ای نداشتم که وقتی پشت اون میز می‌نشست، تقدیم به حالت نشستن و انگیزه‌اش برای کار کردن، بکنم.

با چهره‌ی آروم اما پرجذبه‌اش لیوان رو جلوم گذاشت «این اوا...»
سرکارگر لی با عجله در حالی که دستکش‌های خاکیش رو در می‌آورد مکالمه‌ی یه طرفه‌ی نامجون رو به هم زد و بعد از نگاه کردن به من، گفت «آقای کیم تشریف می‌برید؟ من به چندتا کارگر یه سری خرده کار دادم اگه میشه دستمز...»
«حتما... نگهشون دار. الان میام.»

سرم رو پایین انداخته بودم و زیر لب به حالت تهوعی که از ناکجا آباد پیداش شد، ناسزا می‌گفتم؛ حال عجیبی پیدا کردم. مطمئنا اگه تعهدی به هشیار موندن نداشتم همونجا بیخیال وجهه‌ام می‌شدم و روی میز به خواب می‌رفتم.

صداهایی که به گوشم می‌خورد عمدتا مربوط به طنین بارون پاییزی و نجواهای آهسته‌ی نامجون در رابطه با دستمزدها و چگونگی پیشبرد کار بود. با اینکه اطمینان داشتم احتمالا دوباره از کوره در رفته و مشغول داد کشیدنه، اما بیماری، قدرت تحلیل رو ازم سلب کرده بود و اجازه نمی‌داد تشخیص بدم اطرافم چه خبره.

با ورود دوباره‌ی نامجون، با همون دید ناواضحی که به اطرافم پیدا کرده بودم، لبخندی زدم اما همچنان آروم و بی‌آزار چشم‌هام رو مدام باز و بسته می‌کردم تا بالاخره درست ببینمش.

وقتی دید حتی برای تکون دادن انگشت‌هام هم مشتاق نیستم، نزدیک میزم شد و آروم آروم وسایلم رو جمع کرد؛ به خاطر عرض کم میزم، مثل خوابیدن توی سینما یا از هوش رفتن وسط ماراتون، سرم روی دست‌هاش افتاد و وادارش کرد بی حرکت بایسته.
محبت خالصانه‌اش باعث شد جرم من برای خواستن یه تکیه‌گاه تبدیل به یه تقاضای معمولی بشه و من با وساطت حال گیج و آشفته‌ام، تبرعه بشم.

Drafted Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin