صدای خندههای وو شیک توی مغزم بود و با خروپفهای جونگکوک قاتی میشد؛ سمفونی به فاک رفتن خوابهای شبانه! بوی سیگار میاومد و من از خیلی وقت پیش میدونستم تهیونگ توی بالکن دوباره خودش رو به اون نیکوتینهای شیک و پیک و کاغذ کادو شده بسته.
کلافه بلند شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم؛ به افکار کثیف نامجونی شدهام مهلت ندادم بیشتر از این ماهیت امیالم رو برام مشخص کنن و به تهیونگ ملحق شدم.
باد خنک شبانهای صورتهامون رو نوازش میداد و بارون کم و بیش میبارید؛ عطر مطلوبی ازش به جا مونده بود که باعث میشد دمهای عمیقتری بگیرم.
«امیدوار بودم این ساعت از شب تنها باشم.»به حرفش پوزخندی زدم و سیگار رو از دستش قاپیدم «تو آره... ولی من دیگه امیدوار نیستم. اون لعنتی همه جا هست.»
متعجب بهم چشم دوخت که به خندهام شدت بخشیدم «چی فکر کردی؟ منظورم روحی چیزی نیست... اون یارو صاحب کارمو میگم که ولم نمیکنه...»دود اعتیادآور اون نخ سفید رنگ رو مهمون ریه¬ام کردم و بعد از مدتی همنشینی، بیرون فرستادمش «من دیگه کم کم دارم دیوونه میشم...»
«از کم خوابی؟»
سر تکون دادم که به خودش پیچید و بازوی برهنهی تتو شدهاش رو دست کشید. گفتم «سردته؟»«آره... جین میگم... صاحب کارت همونی بود که اومد مراسم بابای سوهی؟»
چیزی نگفتم که با تردید اضافه کرد «احیانا بهش حســ...»
«بهش حسی دارم؟»طی زندگی نه چندان طولانیم بین اون مفتخورای سئولی، بعضی از کارام زیاد از حد دهن پر کن شده بود... مثل سیگار کشیدن! اغواکننده انجامش میدادم اما کنترلی روش نداشتم. برای همین میتونستم خیلی خوب لبخند کج گوشهی لب تهیونگ رو برای خودم توجیه کنم.
سیگار رو از لبهام فاصله دادم و به دیوار تکیه زدم تا درست چهرهاش رو ببینم؛ شهر خلوت بود با اینحال وقتی از اون زاویه بهش نگاه میکردی، انگار داشت زور زورکی خودش رو به جریان زندگی میرسوند.
«حس عجیبیه؟»با سوالش، نگاهم رو از ساختمون در حال ساخت اون سمت خیابون گرفتم و با مهارت پوکی به سیگارم زدم «که به همجنس جذب بشیم؟ من هیچ ایدهای ندارم.»
«بهش که فکر کنی چندشه...»
«برای دخترا نیست. پس برای ما هم نباید باشه.»
«از کجا میدونی نیست؟»شونهای بالا انداختم «پس اونقدرا هم به میه و سوهی نزدیک نیستی.»
خندید «حروم زاده...» یکی از صندلیهای دور میز بالکن رو بیرون کشید تا فریاد پایههاش اعصابم رو به فاک بده و اضافه کرد «با اینحال... چندشه...»
«چرا بهش فکر میکنی که بخوای بفهمی چندشه؟»مچش رو گرفته بودم برای همین نگاهش رو ازم دزدید و باعث شد چشم ریز کنم؛ توی موقعیتی نبودم که بخوام از روابط بقیه سر در بیارم اما اعتراف میکنم که کنجکاوم کرده بود «تهیونگ؟»
آدمی به نظر نمیرسید که با دستپاچگیش رازش رو برملا کنه برای همین همون نگاه برزخی همیشگیش رو بهم دوخت «فقط... نیاز به زمان دارم. خیلی بده که این چیزا رو توی این سن متوجه بشی.»
دنبالش رو نگرفتم و... کاش همیشه میتونستم صبور باشم! کاش میتونستم دنبال حرف همه رو نگیرم... کاش هیچ وقت نمیفهمیدم اون برام ارجحیت دار...
«جین؟»فیلتر سیگار رو از بالکن رها کردم تا یه جایی روی زمین بیافته و هیچ پلیسی نفهمه کدوم حروم زادهای رو باید بابتش جریمه کنه «بله...»
«فردا بیدارم کن یکم پایین موهاتو کوتاه کنم.»
«قبلش باید جئونو خفه کنیم تا بشه خوابید ولی اگه کار به اونجا کشید، حتما...»***
پس من در انتها با پیدا شدن سر و کلهی خورشیدی که جنسیتی نداشت، فهمیدم از سیزده سالگی که روی اولین پسر زندگیم کراش کوتاه مدتی داشتم، صبح شده! چِرت... و... "التماس میکنم! لطفا برای چند لحظه ذهنم رو خاموش کن!".
حتی جون نداشتم چشم باز کنم اما مغزم داشت به نتایج خوبی در رابطه با "ما واقعا میتونیم نصف روی مبل و نصف روی میز با جعبهی پیتزا بخوابیم" دست پیدا میکرد. سردم میشد و به خودم میلرزیدم اما با نهایت بی تفاوتی به سقف زل زده بودم و به جای خالی دستهاش روی بدنم فکر میکردم. به اینکه چقدر به گرماشون نیاز دارم اما با بی فکری از خودم فراریش دادم.
حرف زدن با تهیونگ همیشه همینقدر تهیم میکرد... شاید چندش لغت مناسبی نبود اما گاهی هم به همین مرزها میرسیدم. خوابش رو دیدم و مطلوب بود اما اطمینانی به لذت دنیای حقیقت نداشتم؛ رویا همیشه چند درجه پررنگتر از واقعیت به نظر میرسید.
نباید به خاطر این رخداد طبیعی اینقدر افسارگسیخته رفتار میکردم؛ حسی که به نامجون داشتم رو قبلا چندین بار تجربه کرده بودم و شاید کارشون حتی به خوابها هم میکشید. هیچ چیز به خصوصی در رابطه با اون مرد پیدا نمیکردم که منجر به احساس منحصر به فردم بشه اما کاری از دستم بر نمیاومد... شاید من سی و هشت ساله هم خودم رو به این راحتیها به یه بیخانمان بیست و سه ساله عرضه نمیکردم.
هر چیزی ممکن بود و من خسته از تماشای مبلمان و تلویزیون خاموش خونهی وو شیک، همچنان به زنگ خروپفهای جئون گوش میدادم اما دلم نمیاومد بیدارش کنم.
روز گذشته با ساعتها تنگی نفس طی شده بود و من آمادگی رو به رویی دوباره با نامجون رو نداشتم. نه تنها دلم میخواستش... که حالم از افکارم بهم میخورد. توی روی مردی که احتمالا خیلی سختی میکشید تا مقاومت کنه میایستادم و بی شرمانه به خودم اجازهی شکستن حریم شخصیش رو میدادم.
کلافه بلند شدم و بیخیال نسبت به مدت زمانی که چشم روی هم نذاشته بودم، تهیونگ رو بیدار کردم تا موهام رو کوتاه کنه؛ کم کم همه بیدار شدن و خونه از همهمهی تمیزکاری پر میشد.
جئون با چهرهی بشاش ناشی از خواب خوبش، مدام حواس تهیونگ رو پرت میکرد تا از موهای عزیزم چند تار کوتاه و بلند بسازه و چند باری شاهد لاس زدنش با آرایشگر خصوصیم بودم. تلاش زیادی لازم نداشتم تا از رابطهاشون سر در بیارم... اما.
من گوشهای میشستم و تماشا میکردم... من رو یاد اسم اون کتاب میانداخت... تنهایی پر هیاهو!
![](https://img.wattpad.com/cover/300585874-288-k966900.jpg)
YOU ARE READING
Drafted
Romance• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...